رنگ عوض کردن ...

در کرببلا بی طرفان بی شرفانند / تاریخ همان است، حسینی و یزیدی ...

این بیت را دختری استوری کرد که هنگام آشنایی با خانواده ای مذهبی، برای پذیرفته شدن خانواده اش چادر به سر کرد ... و پس از گذشتن آب ها از آسیاب، چادرش را درآورد.

 

Loneliness has come to take your place

:)

آمااااار

امتحان آماااار (با لحن اون خانومه ) رو هم دادم. تو یه چشم به هم زدن، به آخرای فیزیوپات ۱ رسیدم ... سه تا امتحان مهم و سخت مونده(فارما ۱ و ۲ و غدد) . 

پ.ن: کل مدتی که داشتم به جزوه های آمار نگاه می کردم، تو کف آماااار این خانوم بودم. 

خون هم پاس شد ...

در کمال ناباوری خونم پاس کردم. منتها نمیدونم با این معدل گندی که دارم به بار می آرم چه کنم؟

:/

بیام غر بزنم برای امتحان خون یا نگهش دارم برای شب امتحان؟

پنج شنبه امتحان دارم و حتی شروع نکردم:)

پناهگاه

از بی اینترنتی، رفته بودم سراغ گالری گوشیم. عکسی رو دیدم که هیچوقت دلم نیومده از گوشیم حذفش کنم. دیدنش یادآور آرامشیه که اون روز داشتم. 

عکس چیز خاصی رو نشون نمیده. چند تا ماشین و چند بوته گیاهی که اسمشو نمیدونم. از اون عکس هاست که مستعد حذف شدن از گوشیه! ولی حذف نشده. این جا یه زمانی پناهگاه من بود. یادم نیست مربوط به کدوم دوران از تحصیلمه و ترم چند بودم.از اسم فایل عکس فهمیدم که مربوط به 2018/4/11 بوده. و چون گوگل دردسترس نیست! تبدیل تاریخ نمیتونم انجام بدم. تخمینی مال اردیبهشت باید باشه. ولی حس و حالش خوب یادمه. بعد از ظهر ها تو دانشگاه میموندم، یکم درس میخوندم و بعد هم می رفتم توپناهگاهم که هیچ بنی بشری از اونجا رد نمیشد. آهنگ باز می کردم (با صدای ملایم)، لای بوته های گیاهی که اسمشو نمیدونم می نشستم و به حرکت مورچه ها نگاه می کردم. هوا به شدت خوب بود. نه سرد بود و نه گرم. هنوز هم با یادآوری باد ملایمی که به صورتم میخورد، غرق در آرامش میشم و ضربان قلبی که همیشه تند میزنه، آروم تر میشه! و سلول های قلبم میتونن یکم استراحت بدن به خودشون. تا وقتی گوشیم خاموش میشد یا شارژش به حدی می رسید که به آستانه خاموشی برسه، مینشستم اونجا و به همه چیز نگاه میکردم. آخه معمولا تا اون موقع از روز، شارژ گوشیم به زیر ۵۰ درصد می رسید. و با پلی کردن آهنگ و یکم آنلاین شدن، شارژش زودتر تموم میشد. صدای موسیقی و تمرکز روی محیط اطرافم، مثل نحوه چینش برگ های گیاه، برام خود خود زندگی و آرامش بود. برگشتنی، معمولا چند تا دختر پسر هم می دیدم که از خلوت این قسمت از دانشگاه استفاده می کردند، نزدیک تر می نشستند، و عاشقی می کردند. از دیدنشون لذت میبردم. از زیبایی طبیعت، از خوبی هوا و خوشحالی و عشق بقیه. 

+اون روزا دوستی نداشتم، یاد گرفته بودم چطور تنهایی لذت ببرم از محیط اطرافم. حقیقتش از اول هم بلد بودم. چیزی که باید یاد میگرفتم، لذت بردن از محیط اطراف، کنار بقیه بود. که بلد نبودم. الان دارم این توانایی رو به دست میارم. اما کنار اشخاص محدودی. دایره آدمای دور و برم بسیار محدوده. و آدمایی که تو این دایره نیستند، بهم استرس وارد می کنند. یه روزی باید این مردم گریزی تموم شه. دارم سعیم رو می کنم غلبه کنم به این ترس و اضطراب. اما اون آرامش تنهایی رو ندارم. 

++ هر اعتراضی در نطفه خفه میشه. این دیکتاتوری نیست، چیه پس؟ 

نی نی درمانی (۲)

دلخوشی این روزام ؟ گوش کردن ویس هایی که دختر همسایه (که حالا رفتن یه شهر دیگه) برام میفرسته. من خیلی تلاش کردم سلام رو بهش یاد بدم. اما فقط لام میگفت بعضی وقتا. الان سلام رو کامل یادگرفته و هردفعه که ویس میفرسته، سلام میده:))) 

نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه وقتی اولین بار صدای سلامش رو شنیدم چقدر خوشحال شدم و ذوق کردم. یه روز رو ابرا بودم:))) و کارم فقط پلی کردن سلام هاش شده بود. 

مثل اینکه قراره این هفته بیان و دلم پر میکشه براششش. خیلی دلم تنگ شده

پ.ن : در این پست هم به وی پرداخته شده است. حیف که داره بزرگ میشه و من این بزرگ شدنش رو نمی بینم:(

قلب هم تموم شد ان شا الله

بچه ها ... پاس میشم قلبو ... 

چگونه شد که اینگونه شد؟

من حتی شب کنکور گریه نکردم و راحت خوابیدم. نه تنها گریه نکردم، بلکه خیلی هم همه چیز برام قابل هضم و راحت بود. اما شب امتحان علوم پایه از شدت استرس تا دیروقت بیدار بودم و تا ۴ صبح هم داشتم گریه میکردم. و اما امشب، شب امتحان قلب، از ساعت یک و نیم که خواستم بخوابم، تا ده دقیقه پیش داشتم زیر پتو ریزریز گریه می کردم. با یادآوری همه چیز اشک میریختم. از مامان بزرگم بگیر تا خاطرات بچگیم. از فکر این که جلسات باقی مونده رو صبح نتونم تموم کنم یا نتونم بخوابم و فردا سرجلسه گیج بزنم، دارم دیوونه میشم. نه میتونم بخوابم و نه درس بخونم. یکم دراز میکشم، چشمام پر از اشک میشه. فشارم رو گرفتم، ۱۲ رو ۸ بود. تا چهار پنج ماه پیش فشار نرمالم ۱۰-11 رو هفت بود. از وقتی امتحانات ترم ۵ شروع شد و استرس اینکه نکنه درسی رو بیفتم و از علوم پایه عقب بمونم، داشت دیوانم می کرد. البته الان که فکر میکنم، از بهمن ۹۷ استرس زیادی رومتحمل شدم. دیگه اینم تعریف کنم که چه شد از بهمن ۹۷ دارم استرس میکشم، طولانی میشه. یادمه شب امتحان انگل بهم سرم وصل کردند. ( این متن غیرمنسجم که توالی زمانی در آن رعایت نشده به اندازه کافی گویای ذهن آشفته نویسنده است) 

خلاصه میخوام بگم، از یه جایی به بعد، دیگه بدنم تحمل استرس زیاد رو نداره. شبای امتحان، منی که استرس شب امتحان برام مسخره بود، از استرس گریه میکنم. که چشمام به کمک قلبم بیان. چون دیگه قلبم توان نداره تنهایی از پس این فشار بربیاد.

پ.ن:هدف از این پست، ناله کردن از شرایط سخت زندگی یا اینکه بگم من چقدر رشته سختی دارم و ... نبود." چگونه شد که نه اینگونه شد؟ " . نویسنده این پست را نوشت تا به این سوال پاسخی داده و به ذهن آشفته خود کمی سامان دهد و خسته شود و بخوابد. لازم به یادآوری است، کجاست اون دختری که سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد؟:( 

پ.ن ۲ : این پست از بهمن ۹۷، گویای حالم از اون دوران هست. 

بعدا نوشت : داشتم پست های قبلی رو نگاه میکردم که به این پست رسیدم: 

باورم نمیشه یه زمانی درک و حفظ کردن چنین چیزایی برام سخت بوده:/ ببین تورو خدا😂😂😂 انگار اولین بار بوده اسم  رنین و اینکه از کجا ترشح میشه رو میشنیدم:/ چقدر خنده دار و مسخرس الان برام این پست های دو سال پیش. چقدر ضایع بودم:/

کی آدم میشم پس؟

وی امتحان قلب دارد و نمیداند چه خاکی باید بر سرش بریزد :))))

از ۱۹ جلسه، دو سه جلسه رو شرکت داشتم. و الان هیچ ایده ای به عنوان مثال درباره تنگی دریچه میترال یا اندوکاردیت عفونی یا موارد دیگه ندارم:)

shame on me :)

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)