نقطه عطف بی ایمان شدنم:)

کی باورش میشه که من یه دورانی برنامه "سمت خدا" می دیدم؟ خودمم باورم نمیشه! ولی آره، یه زمانی نافله مغرب میخوندم، یه بار نماز جعفر طیار خوندم (کمرم شکست، ولی به آرامش بعدش می ارزید)، تو لیله الرغائب روزه گرفتم، اعتکاف رفتم و حجابمم رعایت میکردم:)

آره، همین من. همه ی این کار ها رو برای آرامش گرفتن انجام می دادم. بماند که از یه جا به بعد خودِ تکلیف نماز خوندن بهم استرس می داد. نه اینکه نماز خوندن باعث استرسم بشه ها، نه! اتفاقا بعد از خوندن نماز آرامش می گرفتم. ولی حالت "تکلیف" بودنش مثل هر تکلیف دیگه ای برام استرس آور بود. و خب این به استرس زیادم مربوط میشد. و منی که برای آرامش گرفتن سراغ دین و روزه و نماز رفته بودم، وقتی دیدم ازم سلب میشه این آرامش، دیگه ادامه ش ندادم. حالا این بحث الان من نیست. بریم سمت "سمت خدا":)

یادمه یه بار یه روحانی که خیلی هم دوستش داشتم و الانم حتی با دیدنش حس خوب می گیرم، تو برنامه گفت که اولویت شما زنا تحصیل نیست و ظایف دیگه براتون در اولویته. و اگر کمک مالی هم به شوهرتون می کنید، مرام میذارید و از این صحبت ها. اونجا بود که نسبت به دین شک کردم. اونجا بود که تصمیم گرفتم همه عقایدم رو زیر و رو کنم. برای منی که سخت داشتم درس میخوندم و تو خانواده ای هم بزرگ شده بودم که چنین عقایدی توش جایی نداشت، این حرف خیلی سنگین بود. خیلی خیلی سنگین.

و این برنامه سمت خدا، نقطه عطف چرخش عقاید من بود. همون برنامه ای که هدف از ساختش، خلاف اینه.

پ.ن: تو فهرست مطالب دوستان وبلاگ، مطلبی دیدم با عنوان "۵ دلیلی که همیشه مانع کافر شدنم شدند". نخوندم هنوز مطلبو. ولی یاد این قصه خودم افتادم:) 

پرویز طور

چجوریه که شلواری که قدش نوده از شلواری که قدش نود و پنجه گرون تره؟

شخصیت مرزی

یه ژانری بود تو توییتر، اختلالاتی که توی متن شعر آهنگ ها مشاهده می شد رو می نوشتن.

امروز داشتم آهنگ بعد از تو شاهین رو گوش میکردم، borderline personality disorder مشهود بود کاملا:دی

به عنوان مثال اونجا که میگه:

بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم، بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم، با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم

نقطه

یکی از بزرگترین لذت ها و نعمات دنیوی ، ناشناس نوشتنه! که من این نعمت رو از خودم گرفتم. 

.

یکی از چیزایی که بهش علاقه مند شدم، بحث کهن الگو هاست. خیلی جالبه.

و خب دومین باره که درموردش دارم میخونم.

اینو مینویسم که ثبت شه و یادم بمونه:

پذیرا بودن کهن نمونه پرسفون، کیفیتی است که بسیاری از زنان باید آن را در خود پرورش دهند. این امر به ویژه در مورد زنان آتنایی و آرتمیسی صادق است، زیرا آنها عادت کرده اند هدف خود را شناسایی و برای رسیدن به آن قاطعانه عمل کنند. بنابراین در وضعیتی که نمی دانند چه زمانی و چگونه باید اقدام کرد و یا زمانی که اولویتها نامشخصند، با مشکل روبرو می شوند. در این شرایط باید بردباری پرسفونی را فراگرفته، اجازه دهند شرایط به موقع خود تغییر کند و عواطف نیز در فرصت مناسب به وضوح و روشنایی دست یابد.

با گوش فرا دادن به صحبتهای دیگران و تلاش برای انطباق با نقطه نظراتشان و نیز با پرهیز از قضاوت و تعصب ورزی، می توان هوشیارانه ذهنیتی پذیرا و انعطاف پذیر نسبت به دیگران را در خود پروراند. اولین قدم ضروری، مهربانی با خویشتن است (به جای بی صبری و انتقاد از خود)، به ویژه دورانی که زن احساس "بی حوصلگی" می کند. بسیاری از زنان دریافته اند که دوران رکود و بی حوصلگی احتمالا فرصتی است تا در پی آن موجی از حرکت و فعالیت بروز کند، به شرطی که آنها این دوران را به عنوان مرحله ای طبیعی از زندگی پذیرفته، از آن نادم و شرمسار نباشند. همچنین آنها باید حس ششم خود را تقویت کنند.

.

چند روز پیش یکی از کلیپ های استند آپ مکس امینی رو داشتم می دیدم. میگفت که همیشه برا خارجیا سواله که این ایرانیا چقدر اعتماد به نفسشون زیاده:) . و گفت که میدونید علتش چیه؟ فکر کن از وقتی به دنیا اومدی مادرت میگیرتت بغلش و میندازتت رو هوا و قربون صدقت میره:"دو*دول طلا، دو*دول طلا" . فکر کن از وقتی به دنیا اومدی بهت میگن golden co*k ... اعتماد به نفست هوا رو پاره نمیکنه؟

از طنز ماجرا بگذریم ... یادمه چند سال پیش میخواستم راجع به احساسات بدی که به عنوان یه دختر تو جامعه تجربه کردم بنویسم. ولی ننوشتم. چون نوشتن در این باره گره میخورد به فمینیسم و از وقتی یادم میاد همه ی مردا فمینیسم رو مسخره می کردند و به فمینیستا فحش می دادند. بنابراین فکر کردم که بهتره راجع به چیزی که فحش خورش ملسه چیزی ننویسم. و حتی یه دوره ای که یکی از فامیلا به خاطر مهریه زنش کل اموالش توقیف شده بود، احساس می کردم چقدر ما زنا ظالمیم:) و چقدر مردا مظلوم اند. نمیخوام وارد بحث فمینیسم و مردا مظلومن یا ظالم و برعکس بشم. ولی میخوام حرف بزنم، دغدغه هامو بنویسم. تا بمونه، تا یادم نره ...

مادر من یه دوست ماما داره. یادمه یه روز تعریف میکرد، مریضش یه خانوم دکتری بوده که یه دختر داشته و می اومده پیش ماما برای گرفتن رژیم برای پسردار شدن. مامانم میگه ازش پرسیدم که خانم دکتر شما چرا؟ جنسیتش برای شما هم مهمه؟ و جواب داده که نمیخوام یه بدبخت دیگه به دنیا اضافه کنم. توضیح داده که پا به پای همسرم کار میکنم و درآمد دارم. ولی همسرم هیچ کمکی تو بچه داری یا پخت و پز بهم نمیکنه. میگه تو زنی، وظیفه توئه به خونه و بچه برسی.

یا همین دوست مامای مامانم برای مامانم تعریف میکرده که یه خانمی دخترشو که ترم آخر دندون پزشکی بوده آورده بوده برای معاینه بکارت (و اشاره میکرده که نمیدونم چه غلطی کرده بوده:/) و معاینه کردم و دیدم خوشبختانه سالم بود. حالا اینو برای چی برای مامانم تعریف میکرده؟ به من اشاره داشته و میگفته دخترتو زود شوهر بده. دختر زود شوهر نکنه کار دستتون میده:/ و میگفته که مامان اون دختر دندون پزشکه هم پشیمون بود که چرا زود شوهرش نداده و الانم کسی نمیاد بگیرتش:|

همین دو تا مثال کافیه تا متنفر باشم از جنسیتم. با اینکه تو خانواده ای بزرگ شدم که تفاوت زن و مرد رو چندان درک نکردم و تقسیم بندی زنونه و مردونه بین پدر و مادرم وجود نداشته، ولی بازم تفاوت ها رو تو جامعه می بینم. دیدگاهی که نسبت به دخترا وجود داره رو دارم میبینم. 

یه بار یکی از بچه های وبلاگی بهم گفت اینا همه هارت و پورتته! آخرش تو هم تسلیم میشی، ازدواج می کنی و زن زندگی میشی. هارت و پورت چیه؟ ناراحت بودن از تبعیض جنسیتی.

همه اینا رو نوشتم که بگم، امشب داشتم به این فکر میکردم که چطور تو این جامعه دختردار بشم؟ به ازدواج فکر کردم، به محدودیت هاش، به اینکه تسلیم این تبعیض ها شدم، زن خونه شدم و ... تا اینکه تو ذهنم به اینجا رسیدم که دختری به این دنیا بیارم. و چقدر وحشتناک بود این تصور! تصور اینکه بابای دخترم یکی از اونا باشه که مامانش با لفظ "دو*دول طلا" قربون صدقش میرفته برام ویران کننده بود. 

بیشتر از این نمی نویسم. ولی نشستم از الان برای دختر به دنیا نیومدم کلی غصه خوردم:( . برای حال خودمم گریه کردم. 

مخاطب های خاصی دارد

یکی از disgusting ترین جملاتی که خوندم و شنیدم اینه که میگن: " قوی باش! حتی اگه نمیتونی، اداشو دربیار" .

و به شدت متنفرم از آدمایی که ادای قوی بودن رو در میارن! آدمایی که نقص هایی که همه مون و شاید اکثرمون داریم رو نادبده میگیرن و شروع می کنند شر و ور گفتن از قوی بودنشون و مثلا دست آوردهاشون! در حالی که خودشونم میدونن نقص دارن، بعضی چیزا رو نمیتونن درست انجام بدن. چیزی که نمیدونن اینه که این طبیعیه و نباید ادا دربیارن:/ . و نمیدونن چقدر این ادااطوارهاشون منزجر کنندس 

GOT

یادم نمیاد کی گیم او ترونز رو شروع کردم. فکر کنم دو سال پیش بود. دو ساله هفت هشت بار فقط دیدمش و هر بار یک فصل. امشب قسمت آخر فصل 6 رو دارم میبینم. مغزم کشش این حجم از اتفاقات و اونم در آرامش رو نداره! بعد از اون قسمتی که red wedding اتفاق افتاد و من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، این دومین قسمتیه که تحت تاثیرم قرار میده. و تامل برانگیز ترین دیالوگش اونحاست که تیریون به دینریس میگه، ترسیدی ؟ و دینریس میگه: آره و ادامه میده :

Do you know what frightens me?

I said farewell to a man who loves me. A man I thought I cared for. And I felt nothing.Just impatient to get on with it.

خیلی دردناک بود این. حتی دردناک تر از جریانی که برای مارجری اتفاق افتاد.

The Unreachable Beloved

از بیکاری تست کهن الگو ها رو دادم، کهن الگوی غالبم آتناست. خیلی جالب بود برام بعضی چیزاش و دقیقا خودم بودم. یه مقاله ای خوندم از دو تا محقق ایرانی که درباره خدابانوی آتنا بود، با عنوان "معشوقه دست نیافتنی"

راجع به اینکه کهن الگوها چی هستند و ... نمی نویسم. چون خودمم همین چند دقیقه پیش خوندم:) . اما این مقاله برام خیلی جالب بود و دوست دارم ترجمه بخشی از اون رو اینجا هم به اشتراک بگذارم:

متغیر غیرقابل پیش بینی؛ واکنش آتنا به جنبه های هیجانی چگونه است؟

آتنا یک کهن الگوی زنانه است. آتنا همیشه برنامه ای برای همه چیز دارد. او تمام برنامه ها را مدیریت می کند و بهترین راه حل را برای مسائل ارائه می کند. بنابراین، آتنا باید شخصیت مستقلی داشته باشد(خدابانوی باکره؛ ازدواج نکرده آتنا) و در این نوع زندگی که تمام متغیرها تعریف شدنی، قابل پیش بینی و قابل کنترل هستند، بدترین کابوس یک متغیر پیش بینی نشده است که می تواند همه جنبه های زندگی را به طور ناگهانی تغییر دهد. به عنوان مثال دانشجویی را تصور کنید که به آتنا نیاز دارد تا به او کمک کند که در دستیابی به علم موفق شود. او تمام وقتش را به تحصیل اختصاص می دهد. او وقتی برای چیز دیگری به جز تحصیل ندارد. تمام متغیر های زندگی، تحت کنترل او هستند، حتی سلامت و اوقات فراغتش. ناگهان او مرد ایده آلش را می بیند و احساس می کند که دارد عاشق می شود. در این شرایط بحرانی، که آینده طلایی بی صبرانه منتظر اوست، چیزی زندگی اش را تغییر خواهد داد. 

بهترین مثال این متغیر ها عشق و هیجانات است. در واقع در اولین نگاه، عشق و احساسات هیجانی مانند طوفانی بزرگ عمل می کند که به قلعه زیبا، آرام و مطمئن وی می رسد. در مثال ذکر شده، قلعه ی آرام، فاز تحصیل از چرخه زندگی اوست و طوفان بزرگ، ملاقات مرد ایده آل است.

ورود به سرزمین احساسات و هیجان ها، اشتباهی نابخشودنی برای آتنا است. برای جلوگیری از چنین اشتباهی، آتنا مرزهایی سفت و سخت دور قلعه اش تعریف می کند که نشان دهنده ناآگاهی اوست. و این چیزی است که ما عدم انعطاف و سنگ بودن در هیجانات می نامیم. بنابراین در این نوع رفتار ، آتنا دست نیافتنی باقی می ماند.

 

و من این چند پاراگراف رو زندگی کردم ... 

متهم ب.ح

تو قسمت سرچ اینستا داشتم می گشتم که به یه قسمت از عصر جدید رسیدم که یه خواننده جوانی سنگ خارای مریضه رو میخوند. و در عین ناباوری بشیر حسینی قرمز داد:/

و دلیل چرتی داشت ... و خود پسره جوابشو خوب داد که گفت موسیقی شنیدنیه، نه دیدنی!

نمیدونم مال کدوم دوره س این برنامه! ولی برای بار هزارم متنفر شدم از بشیر حسینی ...

گفتم مراتب این تنفر رو اعلام کنم:)

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)