امروز کشیکم.

قرار بود قبل از رفتن به پادگان، بیاید و من را ببیند. زنگ زد که دارد می‌رسد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم، از بخش زنگ زدند و گفتند مریض جدید آمده. رفتم بخش که یک شرح حال اولیه ای بنویسم، تا سریع بروم و ببینمش. متأسفانه رزیدنت هم همان لحظه آمد و مریض را با هم دیدیم. نیم ساعتی طول کشید. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده. دست بردم در جیبم تا گوشی را دربیاورم و ببینم چرا زنگ نزده که آمده. بله! گوشی ام را جا گذاشته بودم. بدو بدو رفتم پاویون و دیدم حدود ۱۵ تا تماس بی پاسخ دارم. 

دلم گرفت. از اینکه حتی قبل از رفتنش هم نتوانستم خوب ببینمش. ۵ دقیقه دیدمش و مجبور شد برود.

دیشب داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم. دو تا دختردایی اش را مثال میزد. یکی درس خواند و پزشک شد و بعد از چند سال کار کردن و درس و تخصص، تازه با شوهرش توانسته بیاید و در شهر بزرگ مطب بزند و بچه دار هم نشده. آن یکی دختر خاله اش هم، تا همان دیپلم درس خوانده و با یک بازاری ازدواج کرده بود. الان در بهترین منطقه شهر خانه دارند، برای پسرش یک بوتیک شیک باز کرده و پسرش زیر پایش لکسوس دارد. مادرشوهرم می‌گفت:« گاهی با خودم فکر میکنم کاش معیارم برای ازدواج پول بود و نه تحصیلات. خیلی ناراحت می‌شوم که پسر با استعدادم، قید تخصص خواندن را زده و دنبال یک کاری است که کمی پول داشته باشد.» می‌گفت برایش خیلی سنگین است که نتوانسته آینده پسرش را آنطور که باید تامین کند. من اما، سعی کردم به او بگویم که او هر آنچه در توان داشته و هرآنچه که آن موقع فکر می‌کرده درست است، برای پسرش و زندگی اش انجام داده و نباید انقدر خود را سرزنش کند. بعد از اینکه سعی کردم کمی دلداری اش بدهم، به ۲۰-۳۰ سال بعد خودم فکر کردم. نکند ۳۰ سال بعد، من هم بنشینم و با خودم بگویم که کاش این راه را نمی‌رفتم تا بچه هایم زندگی بهتری داشتند؟

درست است که مجموع شرایط را باید درنظر گرفت و فقط بحث مالی مهم نیست. اما، این همه سگ دو میزنم، از مریض و پرستار و اتند حرف میشنوم و گاها خودم هم عصبی میشوم و بد حرف میزنم، و از همه مهمتر نمیتوانم خوب با یارم وقت بگذرانم. آیا ارزشش را دارد؟ اگر این انرژی را روی کار دیگری میگذاشتم، خیلی بیشتر نتیجه میداد. 

حقیقتش را بخواهید، از اینکه ارزش کارم خیلی پایین است، ناراحتم. از اینکه سطح اقتصادیمان هر روز پایین و پایین تر می رود، ناراحتم. از اینکه یارم تحت فشار است، ناراحتم. از اینکه ده میلیون تومان برایمان پول بسیار زیادی است ولی در عمل این پول هیچ ارزشی ندارد، ناراحتم. 

ناشکری نمیکنم. خدا را شکر. ولی گاها با خودم فکر میکنم واقعا ارزشش را دارد؟