۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

You are more than enough

چند روزیه که فکرش درگیر اینه که یه کاری راه بندازه. تا دیگه کمتر فکر پول باشیم. میگه که میخواد یه زندگی خوب برام فراهم کنه، که فکر هیچ چیزی نباشم. چند روزه که هر موقع کنار همیم، فکرش درگیر کاره. می‌شناسمش و می‌دونم که چقدر تحت فشاره. امشب، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم. گفتم که احساس فاصله میکنم باهات ... انگار که به خودش اومده باشه، بغض اونم ترکید و گفت که احساس مسئولیت می‌کنه راجع به من و نمیخواد مشکلات رو با من درمیون بذاره. ولی تحت فشاره. خیلی تحت فشاره. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. گفتم که چقدر برای من کافیه. و حتی خیلی بیشتر از کافی. می‌گفت که احساس می‌کنه «مرد» نیست، اگر بیاد و مشکلاتش رو پیش خانواده‌اش بگه و اونا رو هم ناراحت کنه. میخواد تنهایی همه چیز رو حل بکنه. خیلی سعی کردم بهش بگم که این همه انتظار بیخود از خودش نداشته باشه. برای من، «وجودش» از همه چیز با ارزش تره. ازش خواهش کردم یه هفته بیخیال همه چیز بشه و به خودش برسه. خیلی نگرانشم. کاش بدونه که برای من، همینی که هست کافیه. لازم نیست تلاش بیشتری بکنه. همین که خودش باشه، برای من انگار بهترین زندگی رو ساخته. چون من عاشق خودش شدم، با همه ضعف ها و قوت هاش.

و این وسط، بیاین به این مملکت و صاحبش لعنت بفرستیم. این همه تلاش نکردیم، درس نخوندیم که بازم بریم دنبال یه کار دیگه. خب لعنتیا این انرژی رو، روی هر کار دیگه ای می‌گذاشتیم، الان بهترین بودیم تو اون کار:(

هعی:(

امروز کشیکم.

قرار بود قبل از رفتن به پادگان، بیاید و من را ببیند. زنگ زد که دارد می‌رسد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم، از بخش زنگ زدند و گفتند مریض جدید آمده. رفتم بخش که یک شرح حال اولیه ای بنویسم، تا سریع بروم و ببینمش. متأسفانه رزیدنت هم همان لحظه آمد و مریض را با هم دیدیم. نیم ساعتی طول کشید. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده. دست بردم در جیبم تا گوشی را دربیاورم و ببینم چرا زنگ نزده که آمده. بله! گوشی ام را جا گذاشته بودم. بدو بدو رفتم پاویون و دیدم حدود ۱۵ تا تماس بی پاسخ دارم. 

دلم گرفت. از اینکه حتی قبل از رفتنش هم نتوانستم خوب ببینمش. ۵ دقیقه دیدمش و مجبور شد برود.

دیشب داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم. دو تا دختردایی اش را مثال میزد. یکی درس خواند و پزشک شد و بعد از چند سال کار کردن و درس و تخصص، تازه با شوهرش توانسته بیاید و در شهر بزرگ مطب بزند و بچه دار هم نشده. آن یکی دختر خاله اش هم، تا همان دیپلم درس خوانده و با یک بازاری ازدواج کرده بود. الان در بهترین منطقه شهر خانه دارند، برای پسرش یک بوتیک شیک باز کرده و پسرش زیر پایش لکسوس دارد. مادرشوهرم می‌گفت:« گاهی با خودم فکر میکنم کاش معیارم برای ازدواج پول بود و نه تحصیلات. خیلی ناراحت می‌شوم که پسر با استعدادم، قید تخصص خواندن را زده و دنبال یک کاری است که کمی پول داشته باشد.» می‌گفت برایش خیلی سنگین است که نتوانسته آینده پسرش را آنطور که باید تامین کند. من اما، سعی کردم به او بگویم که او هر آنچه در توان داشته و هرآنچه که آن موقع فکر می‌کرده درست است، برای پسرش و زندگی اش انجام داده و نباید انقدر خود را سرزنش کند. بعد از اینکه سعی کردم کمی دلداری اش بدهم، به ۲۰-۳۰ سال بعد خودم فکر کردم. نکند ۳۰ سال بعد، من هم بنشینم و با خودم بگویم که کاش این راه را نمی‌رفتم تا بچه هایم زندگی بهتری داشتند؟

درست است که مجموع شرایط را باید درنظر گرفت و فقط بحث مالی مهم نیست. اما، این همه سگ دو میزنم، از مریض و پرستار و اتند حرف میشنوم و گاها خودم هم عصبی میشوم و بد حرف میزنم، و از همه مهمتر نمیتوانم خوب با یارم وقت بگذرانم. آیا ارزشش را دارد؟ اگر این انرژی را روی کار دیگری میگذاشتم، خیلی بیشتر نتیجه میداد. 

حقیقتش را بخواهید، از اینکه ارزش کارم خیلی پایین است، ناراحتم. از اینکه سطح اقتصادیمان هر روز پایین و پایین تر می رود، ناراحتم. از اینکه یارم تحت فشار است، ناراحتم. از اینکه ده میلیون تومان برایمان پول بسیار زیادی است ولی در عمل این پول هیچ ارزشی ندارد، ناراحتم. 

ناشکری نمیکنم. خدا را شکر. ولی گاها با خودم فکر میکنم واقعا ارزشش را دارد؟

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)