ناله نامه:/

ولی من انقدر بی جنبم که با اینکه بیشتر از یک ماهه که با دوستم قهرم، دلم براش تنگ میشه:( ... حقیقتش باورم نمیشه ... چی شد که اینطوری شد. باید اون موقع که گفتم بهش بیا گروه فیزیوپات با هم باشیم و سرد جواب داد میفهمیدم ... 

میدونید چیه؟ از ترم اول با هم درس خوندیم و کنار هم بودیم همیشه ... برام باورش سخته که یهو سر برداشتن جزوه هاش دیگه جواب تلفنم رو نداد! 

گوشیمو که نگاه میکنم ، عکسامون ، چت هامون ، پروفایل واتس اپش که هنوز عکس ۴ نفره مونه که اون روز با بچه ها رفتیم املت بزنیم ... همه شون این سوالو تو ذهنم پر رنگ میکنن که چطور شد که اینطوری شد ...

پ.ن۱ : بد تر از صد تا شکست عشقی ضربه خوردم:/ . اوایل که قهر بودیم ، همش حس میکردم چیزی کمه. اون یکی دوستم هم دیگه به حرف اومده بود و میگفت همش چشمت دنبال اینه کجا میره، کجا میاد و اصلا بودن منو نمیبینی! فقط نبودن اونو میبینی ... بهتر شدم ولی خب خیلی سخته برم بوفه و ببینم اونم هست و برم جایی که اون نیست:(

پ.ن ۲ : حقیقتش اولین باره که با یه دوست صمیمی قهر میکنم . من دوستای خیلی کمی دارم ولی اون دو سه تا دوست نزدیکم رو خیلی دوست دارم:( . طول میکشه تا عادت کنم یه غرببه است:(

ولی بازی ها و رویاهای بچگی خیلی خوبن:)))

شاید باورش براتون سخت باشه:/ . ولی از اینکه رفتم دکتر و تونستم نسخه ای که برام نوشته بود رو بخونم بسیار ذوق کردم:/

همیشه از بچگی آرزو داشتم بفهمم این عجیب غریبایی که تو دفترچه مینویسن معنی و مفهومش چیه. و الان میتونم بگم از ذوق فهمیدن این مسئله رو ابرام:/

اوج ذوق کردنم اونجا بود که داشتم میرفتم تزریق متوجه شدم یه دارویی اشتباه داده شده (آمپول فی الواقع) و به بابام گفتم و تزریق نکردیم بعد رفتیم عوضش کردیم:/. 

پ.ن : بچه بودم این دفترچه هایی که تموم شدن رو بابام بهم میداد و من از نسخه نوشتن توش ذوق میکردم. مهر بابامم برمیداشتم و مهر و امضا میکردم نسخه ای که نوشتم رو. بعد بابام مسئول داروخونه میشد و میرفتم ازش دارو میخریدم:دی

ولی به نظرم ارتباط تنگاتنگی بین مذهب و قضاوت دیگران وجود داره.

ولی من هنوزم قابلیت اینو دارم که برم وبلاگ روژین و زار بزنم ... میدونید، باورش هنوزم سخته که آدم به این مهربونی دیگه نیست ... 

به کامنتای پست آخرش سر میزنم و میفهمم که رزیدنت نورولوژی هم بوده با این حالش و دست از تلاش برنداشته ...

تو آخرین پستش یه نفر کامنت زیر رو گذاشته . بازم به فکر فرو میرم ... واقعا یه آدم همجنس گرای مهربون که بدی به مردم نکرده، جاش تو جهنمه؟ خدا واقعا انقدر بی رحمه؟:(((  (روژین همجنسگرا نبوده ولی استادش بوده گویا)

رژین که رفت خدا رحمتش کنه ولی در امریکا که اشخاص مومن بسیار هست طرفدار استاد همجنس بازش در امریکا بود نام خدا را نمی تونم بیارم برای اینکه همجنس بازی با شیطان هست کسی که تاییدش می کنه هم در جهنم هست نمی دانم چرا حس خوبی به این رژین بی دین کافر خودخواه ندارم دقیقا مانند ریحانه جباری فاسد خنگ خدا مادر دیوانه ان دختر میخواد تطهیر ش کنه قدیس بسازه حس ترسناک هست آبجی خانم برای رژین طلب مغفرت کن


یاد George Carlin میفتم که میگفت :

 Religion has convinced people that there's an invisible man ... living in the sky. Who watches everything you do every minute of every day. And the invisible man has a list of ten specific things he doesn't want you to do. And if you do any of these things, he will send you to a special place, of burning and fire and smoke and torture and anguish for you to live forever, and suffer, and suffer, and burn, and scream, until the end of time. But he loves you. He loves you. He loves you and he needs money.

Better never means better for everyone... It always means worse, for some

طبقه پایینمون یه نی نی به دنیا اومده ... یک هفته اس ... امشب تا ساعت یک و نیم بیدار بودم و داشتم The handmaid's tale می دیدیدم (فکر کردید به خاطر درس بیدار میمونم؟:/ سخت در اشتباهید) . حدود ساعت دو که از نزدیکای نقطه متناظر اتاق نی نی تو خونه خودمون داشتم رد میشدم، صدای گریه شو شنیدم ... همونجا وایستادم ، فقط گوش کردم ... انقده motivated شده بودم که حد نداشت اون وقت شبی:)))) . 

هر وقت حالم خوب نیس، میرم پیج نی نی هایی رو نگاه میکنم که فالو کردمشون و کلی ذوق میکنم و حالم خوب میشه:)))

با دیدن The handmaid's tale ، و شنیدن صدای گریه نی نی این ترس افتاده به جونم که نکنه نتونم نی نی داشته باشم😑 . البته سعی میکنم بهش فکر نکنم ... اما تصور جامعه بدون نی نی ( حالا خودم به کنار، نگران جامعه هم هستم) به شدت ترسناکه . و شب تا صبح خواب handmaid ها و wife ها و نی نی ها رو می دیدم. یادمم نمیاد تو خواب دقیقا خودم چه نقشی داشتم . ولی خواب وحشتناکی بود:((((

پ.ن 1 : برای بار هزارم بهم ثابت شده جنبه دیدن فیلم ندارم و حس میکنم دچار افسردگی پسا فیلمی شدم:))))))

پ.ن 2 : commander واترفورد داشت به آف فرد میگفت که سعی کردیم یه دنیای بهتر درست کنیم ... آف فرد گفت دنیای بهتر؟ که واترفورد، عنوان رو گفت 

در هم برهم

من روزای شلوغ رو دوست دارم ... روزایی که کلی کار داری و انقدر سرت شلوغه که باید برای ریزترین کارات هم اولویت بندی داشته باشی ... من این استرس رو دوست دارم و غلبه بر این استرس با به انجام رسوندن کارها بهم انرژی میده برای یه روز شلوغ بعدی ... شده برای خودم کار درست میکنم، استرس بکشم، و بعد به این استرس خاتمه بدم:)

امروز هم یکی از اون روزای شلوغه ... تو هیاهوی ذهنی ام که داشتم برای کلاس ژنتیک و امتحان های عملی این هفته، تحقیق میکروب عملی و آخرین پرسش کلاسی میکروب نظری برنامه می ریختم، برنامه راهبردی قلم چی یه دستم بود و با یه دست دیگه برنامه یک ماه دانش آموزم رو تو ذهنم مرور میکردم و براش برنامه هفتگی می نوشتم ‌‌‌‌... 

رفتم سالن که بهش زنگ بزنم‌ و یه سری توضیحات راجع به برنامه و مرور و جمع بندی دی ماه و اهمیت این ماه و کارایی که باید انجام بدیم ، براش بگم. همونطور که داشتم براش توضیح می دادم، دختر و پسری توجهمو جلب کردن ... راستش خیلی دوست دارم تو ذهنم برای بقیه یه داستان داشته باشم توی ذهنم ... به نظر می اومد اولین صحبت هاشونو دارن انجام میدن ... چون حرف که میزدن میخندیدن و زمینو نگاه می کردن. این لبخندای مثلا یواشکیشونو خیلی دوست داشتم ... سعی کردم ازشون دور بشم که صدام مزاحمشون نباشه و توضیحاتمو راجع به آزمون و برنامه ادامه دادم ...

صدای فائزه مدام توی گوشم می پیچید که میگه : تو خوبی ... اینو باور کن و سعی نکن که خودتو به خودت اثبات کنی ... 

متاسفانه فائزه راست میگه . من با انجام دادن کارای مختلف فقط میخوام انقدر شرم شلوغ باشه و به همه ی کارا برسم که هر لحظه به خودم اثبات کنم من میتونم ... و این وسط شاید از بعضی چیزا غفلت کنم ... از دیدن زیبایی های طبیعت و لذت بردن خودمو محروم کنم ...

لذت ... واژه ی عجیبیه برای من ... با دیدن سریال سرگذشت ندیمه معناش برام عجیب تر هم شده ... من( و امثال من) محصول جامعه ای هستیم که کسانی که از لذت ها و خواسته هاشون میگذرن ستایش شدن، قهرمان ها زندگیشونو وقف یه هدف میکنن و هیچ کار بیهوده ای انجام نمیدن .‌.. قهرمان ها زن و بچه شونو راحت ترک میکنند به خاطر یه هدف مقدس ... قهرمان ها لذت رو تو غریزه نمی بینند . هیچ وقت به ما نگفتند که قهرمان ها هم میتونن ساعت ها به طبیعت خیره بشن و لذت ببرن ازش؟ قهرمان ها از بوییدن گل سرمست میشن؟ برای شنیدن صدای شرشر آب وقت میذارن؟ قهرمان ها لذت خواب صبحگاهی رو تجربه میکنن؟ قهرمان ها اصلا آفتاب می گیرن تو ساحل؟

هیچ کدوم از اینا رو نگفتن و منم نمیدونم که واقعا قهرمانا این احساس لذت از چیزای کوچیک رو دارن یا نه. ما فقط یه تصویری از قهرمان ها داریم و بهمون گفتن که اگه میخوای مقبول باشی، باید اینطوری باشی ... و هر گونه سرپیچی از این فرمان های ذهنی ناخودآگاهمون ما رو دچار نارضایتی و استرس میکنه.


پ.ن۱ : نویسنده خوبی نیستم:)) اصلا نویسنده نیستم فقط دارم افکارم رو روی کاغذ پیاده میکنم. 

پ.ن ۲ : نمیدونم چرا لازم دیدم پ.ن۱ رو بنویسم. شاید چون فکر کردم یکی بیاد ، متن ضعیف رو ببینه، و با خودش بگه مگه زورت کردن بنویسی:)) . یا مثلا با خودش بگه، ننویسی میگن دستش چلاقه؟:))

چگونه بگویم چرا عاشقم ...


وقتی اولین بار مبصر شدم ...

از دوران پیش دبستانی من نقل است که :

خانم معلممون میخواسته مبصر! تعیین کنه، پرسیده کی بلده اسم بنویسه؟ منم دستمو بلند کردم که آقا من سواد دارم:) و مبصر شدم. مامانم میگه داشتم دفتر مشقت رو نگاه میکردم (اونجا که حروف الفبا رو مینوشتیم) و دیدم که کلی اسم نوشتی و به جای داریوش، دارپوش نوشتی! گفتم این داریوشه! و باید یه نقطه اش رو پاک کنی. و تعریف میکنه خیلی زود اومدی پاک کن برداشتی نقطه اش رو پاک کردی و گفتی که من مبصر شدم و معلممون گفته اسم بنویسم:))) . مامانم دقت کرده دیده اسم تمام خاندان رو اونجا پیاده کردم:))) داریوشم اسم پسر داییمه:)) . اسم همه ی دخترخاله هام ، پسرخاله هام، پسر عمه هام ، عمو هام، خاله هام و ... رو نوشتم اونجا که من مبصرم و باید اسم بنویسم:)))

مامانم میگه بهم گفته که باید اسم کسایی که شلوغ میکننو بنویسم نه هر اسمی که بلدم!:)))

پ.ن: قبل از مدرسه، از حدود ۴ سالگی خوندن و نوشتن رو یادم داده بودن و برای تمرین نوشتن و تشویق من به یاد گیری ، مامانم اسم همه ی فامیل رو میگفته و من مینوشتم و این باعث میشده از نوشتن ذوق کنم و چیزایی که مینویسم کاملا ملموس بتشه برام:) .  

آن دارویم بده که فراموشی آورد ...

خیلی وقته که یکی از چالش های بزرگم خوب کردن حال خودمه ...

مثلا دو ساعت میشینم چاووشی و گوگوش و مهدی یراحی و فریدون فروغی گوش میدم، با متن ترانه هاشون همذات پنداری می کنم، تو خودم فرو می رم و یهو پلی لیستم به یه آهنگ قری میرسه و پا میشم میرقصم:)))))

بعدش میرم یه میوه میخورم و برمیگردم سر کار و زندگیم ... این فعلا جدید ترین راهیه که برای خوب کردن شاید موقتی حالم پیدا کردم.

تو دانشگاه سعی میکنم بخندم و بقیه رو بخندونم ... خیلی پیش میاد بقیه ازم می پرسن که تو استرس هم می کشی؟ تو غمم داری اصلا؟ خیلیا بهم می گن چه خجسته ای! چه بی خیالی ... انگار حرف نزنی و بقیه رو ناراحت نکنی ، نشون دهنده ی بی دغدغه بودنته!

یکی از بچه های خوش اخلاق و درسخون و باسواد کلاسمون که از اون خودشیرین ها نیست و باید باهاش چند ساعت هم کلام بشی تا بفهمی چه آدم عمیقیه، سر و گردن رو افتاد. خیلی تعجب کردم تا اینکه فهمیدم شب امتحان سر و گردن پدرش عمل داشته (به خاطر سرطان) و دلیل افتادنش هم همین بوده و به هیچ کس نگفته بوده مشکلشو (حتی به استادم نگفته بوده چون با 9 افتاده و اگه به استاد می گفت قطعا یه نمره میداد بهش و پاس می شد). اما پیش بچه ها متهم میشه به بی غمی:) چون اشکاشو پیش بقیه نمی ریزه.


پ.ن : قلمم خشک شده و خیلی وقته نوشتنم نمیاد:) (نه اینکه قلم خوبی داشته باشما ولی قبلا نوشتن حس بهتری داشت برام و آروم ترم می کرد اما الان اینطوری نیس )

درک متقابل خیلی چیز خوبیه:))

امروز یکی از کلاس های عملی که استاد بسیار بی ملاحظه ای داره (از اینا که الکی کلاس رو طول میدن، مثال های گاها نامربوط میزنن و ... ) چند تا از بچه ها داشتن با گوشی بازی میکردن یا با هم حرف میزدن. البته نه تنها اون چند نفر ، تقریبا هیچ کس گوش نمیداد. استاد اون دو نفرو بیرون انداخت و گفت به همتون نمره منفی میدم. من حاضر بودم و هستم این درسو بیفتم! ولی تا ساعت ۶ تو دانشگاه نمونم. اما مجبورا نگه میداره. کلی هم خوشحال شدم و جمع کرده بودم که برم ... دخترا شروع کردن که استاد بزرگواری کنین و فلان ... نماینده مون هم که از ترم اول فقط داره جون میکنه برای ورودی جزو اون شلوغ کننده ها بود اما استاد اونو بیرون ننداخت(درجه شلوغیش پایین تر بود). بعد این دختر با صدای بلند رو کرده به نماینده میگه کسایی که با گوشی بازی میکردن پاسخ گو باشن:/ و کلی هم به استاد گفت که به خاطر ما! کل کلاسو ببخشید(طرف هم سهمیه است هم پردیسه. میخوام بگم فقط خودشو تو چشم میکنه . هیچ چیز خاصی هم نیس).

این رفتار هاش واقعا دیگه غیرقابل تحمل شده ... از ترم سه که ازدواج کرده دیگه خودشو جدا و بالاتر از ما میدونه. رفتارش کاملا تغییر کرده. خیلی تهاجمی تر شده. قبل از شوهر کردن همش میخواست با پسرا همگروهی بشه و ... که شاید با یکیشون ازدواج کرد. الان که دیگه به هدفش رسیده و خیالش راحته! خیلی از بالا به پایین نگاه میکنه. قضاوت کردن خیلی کار بدیه. اما این تغییر ۱۸۰ درجه رفتار بعد از ازدواج معتی دیگه ای جز این میتونه داشته باشه؟ 

دلم برای نماینده مون میسوزه ... از صبح انقدر دوندگی کرد برای بازدیدی که از یکی از آسایشگاه های شهر داشتیم:(( . تهشم هیچ کس پشتش نیس و منافع خودشون رو ترجیح میدن. این همه جور ما رو کشیده. حالا چی میشه یکبار هم ما جور اونو بکشیم؟

پ.ن : پ.ن رو که نوشته بودم حذف کردم. فکر کردم گفتنش درست نیس

چجور دختر/پسر ی براتون جذابه؟:))

امروز که داشتم از خیابون دانشگاه، هندزفری به گوش میومدم و آهنگ "ما بزرگ و نادانیم" چاووشی رو گوش میکردم، دو تا دختر با رژلب قرمز خوش رنگی جلوم وایستادن و گفتن میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم. آهنگو قطع کردم و گفتم بفرمایید! 

خیلی بی مقدمه پرسید چجور پسری براتون جذابه؟

منو میگید ، کلی خندیدم! و گفتم گزینه ندارید؟ گفتن نه! شرح بدید.(گفتن برای کار تحقیقاتی میخوایم)

هر چی فکر کردم ذهنم قفل کرد:))) تهشم گفتم چیزی به ذهنم نمیرسه و ازشون عذرخواهی کردم و به راهم ادامه دادم.

الان دوباره هرچی فکر میکنم میبینم بازم چیز خاصی به ذهنم نمیرسه:/ ... یعنی یه چیزایی به ذهنم رسیدنا ولی واقعا باید فکر کنم! 


حالا من میخوام این سوالو از شما بپرسم:))) ... اصلا بهش فکر کردید؟ چجور دختری/ پسری براتون جذابه؟ ویژگی های خاصی مد نظرتون هست؟

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)