امروز بعد از کلاس آناتومی خوابیده بودم و بیدار نمیشدم! انقدر خسته بودم که دلم میخواست یه روز کامل بخوابم.

تنها چیزی که میتونست منو از خواب بیدار کنه، شنیدن صدای دختر کوچولوی همسایه بود. اومد، کلی بازی کردم باهاش، فیلمشو گرفتم، لاک زدم به دست و پاهاش، آهنگ باز کردم رقصید و ... . تا حد امکان سعی میکردم بخورمش^__^ ولی فشار که میومد به بدنش، فرار میکرد:( . هنوزم مزه ش زیر دندونامه:)) ... سر تا پاشو بوسیدم و خوردم:) (زیاد اجازه نمیداد متاسفانه).

شبم رفتیم خونه یکی از فامیلا که یه نی نی ۷ ماهه دارند. نی نی شون داره راه رفتنو یاد میگیره. چند دور خونه شونو تاتی تاتی کردیم با هم که تهش خسته شد و نشست^__^ . بعدشم تو بغلم بود و می چرخوندمش. 

امروز با وجود این بچه ها یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. ساعت سه نصف شبه و از ذوق و شوق فکر کردن به امروز خوابم نمیبره! 

میدونید چیه؟ بودن با این فرشته های کوچولو، همه ی غم و استرس آدم رو میشوره میبره.