قلب تموم شد، ولی هنوز مزه‌ شیرینش لای دندونام مونده

نمره های قلب رو دادن. بد نشده نمره‌م ولی خوبم نیس. اما تو این سه تا بخشی که داشتیم، با اختلاف بهترین بخش بود:( خیلی دلم برای قلب تنگ شده:(

به عنوان حسن ختام، یه خاطره از قلب بگم. ما تو قلب یه رزیدنت سال سه داشتیم که خیلی باهوش، عاشق کارای عملی، خوش پوش و مرتب(اسکراب های رنگی میپوشید^__^)، خوشگل، خوش هیکل و خوش قد و بالا بود. در حدی که یه بار تو بخش عفونی اومد مریضی که surgical site infection بعد از عمل icd داشت رو ببره بیمارستان قلب، چشم همه اکسترنای دختر دنبالش بود^__^ یعنی یه طوریه که نمیشه توجهت بهش جلب نشه. یوسف پیامبریه برا خودش. خلاصه ما تو قلب که بودیم، این رزیدنت ما نبود. ولی یه بار بهمون اکو کردن یاد داد. و من بعدا که تو راهرو دیدمش، بهش سلام کردم با چشمای قلبی. اونم در جواب سلامم گفت:" سلام دخترم". یکی از بزرگترین شکست عشقی های تاریخ زندگیم رو خوردم حقیقتا. آخه مرد حسابی، من دخترتم؟ من جای دخترتم؟ من روت کراش دارم بعد اون وقت تو میگی سلام دخترم؟

پ.ن: یه یوسف پیامبرم تو بخش نورولوژی داریم^__^ یکی دو بار برای مشاوره اومده بخشمون. به حدی یوسف پیامبره که دلم میخواد برم جلوی در بخش اعصاب کشیک بدم، هر وقت رد شد، فقط نگاش کنم:( و همچنان مرگ بر رادیولوژی که خُلَم کرده.

F**ing Radiology

آیا میدونستید تا حالا سه نفر بهم گفتند که بهتر از اونا رو پیدا نخواهم کرد و فقط اونا قادرند من رو تحمل کنند؟ و آیا می‌دونید ویژگی مشترک همه‌شون این بود که آدمای رویاپردازی بودند که تا آخرش من رو کنار خودشون تصور کرده بودند و برای تمام جزئیات آینده برنامه ریخته بودند؟ از اول برای پیروزی اومده بودند و نمیتونستند این رو قبول کنند که این آدم میتونه نظر دیگه ای هم داشته باشه؟ و آیا میدونستید وارد رابطه شدن با چنین آدمی دقیقا عین وارد شدن به باتلاقه؟ برای نگه داشتنت درنهایت دست به هرکاری خواهد زد. 

یادمه هربار از اینکه ما فعلا داریم باهم آشنا میشیم و ممکنه به هم نخوریم و همه‌چیز تموم بشه صحبت میکردم، به هم میریختن و میگفتن تو منفی بین هستی و احتمال اتفاق افتادن چنین چیزی کمه!(حالا در اینکه من منفی‌بینم شکی نیست. ولی تو چرا انقدر به هم میریزی با حرف از جدایی؟)

یک بار یکیشون بهم گفت که به تو نباید حق طلاق داد، نمیشه نگهت داشت:) و این جمله بسیار طلاییه که از دَهَنِش در رفت و نشون داد که این آدم ممکنه حقوق اولیه‌ت رو هم سلب کنه اگه احساس کنه ممکنه از دستت بده. نه اینکه آدم بدی باشه ها، ولی یه تله های روانی حتما داره که به طور ناخودآگاه به این صورت بروز میدن خودشون رو. آخرین نفر، اخیرا بود که به حقوق برابر معتقد بود و انصافا هم بچه خوبی بود؛ ولی دقیقا همون تله رو داشت. با اینکه من بارها بهش گفته بودم از ازدواج میترسم و نمیخوام ازدواج کنم، حرف ازدواج رو پیش میکشید. خیلی علاقه داشت رابطه رو جدی کنه. به روش نیاوردم که چه چیزی ازش من رو از رابطه باهاش میترسونه و با جملاتی مثل من به دردت نمیخورم و از این حرفا سریعا فرار کردم از رابطه. همون الگوی رفتاری دو سه نفر قبلی رو نشون میداد. درسته میگفت هیچ محدودیتی برای پارتنرش قائل نیست و این صحبت ها، ولی با کمک تراپیستم متوجه شدیم که این الگوی رفتاری نهایتا به جاهای خوبی ختم نمیشه. چون ناخودآگاه فرده که باعث میشه ناآگاهانه دست به رفتارهایی بزنه که حتی شاید از نظر خودش درست هم نباشه. 

یک نکته جالب اینه که چرا همچین آدمایی سر راه من زیاد قرار میگیرند؟ البته من خودم اونا رو انتخاب نمیکنم و هیچ حسی هم از اول بهشون ندارم. ولی قطعا یک ویژگی در من هست که این نوع آدما رو بیشتر به خودش جلب میکنه. و من نمیدونم اون چیه ...

پ.ن: فردا امتحان رادیولوژی دارم. ۴-۵ ساعت تو دیجی کالا وقت گذروندم، بعد بلاکش کردم. ۴-۵ ساعت اینستا، ۴-۵ ساعت توییتر و بدین ترتیب آخرش خسته و ناامید شدم و همه‌شون رو بلاک کردم برای دو روز. برای فرار از درس خوندن، همه کار دارم میکنم الحمدلله:/ در حدی که نشستم از رابطه‌هام هم نوشتم اینجا. چیزی که میخواستم هرگز اتفاق نیفته. حالا ایشالا بعد از امتحان رادیو دوباره عقلم برمیگرده سرجاش و میتونم تصمیم بگیرم که درباره این چیزا هم بنویسم یا نه.

رادیو

یکی نیست به من بگه دختر، دو روز دیگه امتحان رادیو داری که دو روزش رو هم بخش داری! پاشنه بلند خریدنت چیه؟ بشین رادیوت رو بخون😒 

رادیو خیلی سختههه و خیلی کم خوندم براش. دفعه قبل امتحانو عقب انداختم که بخونم ولی باز نخوندم. چیکار کنم آخه:(

اصلا فاک پاشنه‌بلند. آدمی که درس نخونده، حق نداره چیزی هم بخره.

کفش پاشنه بلند؟ آری یا نه؟ انقدر دست دست میکنم تموم شه:دی

به سرم زده کفش پاشنه بلند بخرم:| منی که تا حالا همیشه اسپرت پوشیدم، یهو به سرم زده. چطوری؟ چون کفشه آف خورده و یه سایز و یک عدد ازش موجوده:|

هیچ ایده ای هم برای پوشیدنش ندارم. صرفا چون آف خورده میخوام بخرم و از طرفی، خوشمم اومده:))) اما همه‌چیز من به تیپ اسپرت میخوره و اگه این کفش رو بخرم، باید چیزایی که بهش میخوره رو هم بخرم:))))) و یه خرج بزرگ میفته به دستم:|

از طرفی دوست دارم یه کفش پاشنه بلندم توی کمدم داشته باشم:| 

مهمتر از همه، با خرید این این خیلی ولخرجی میشه برام. چیزیه که اصلا نیاز ندارم بهش! و تو این شرایط اقتصادی مملکت، احساس عذاب وجدان دارم برای خرج کردن برای چیزی که برای بقا حیاتی نیست.

من خوب نیستم، شما خوب هستید: من در همان وضعیت اول دوسالگی، گیر کرده‌ام.

والد درونم، چند دقیقه پیش فعال شد. شروع کرد به مقایسه ام با دیگران و ضعف هایم را به رویم آورد. و من تبدیل به کودکی شدم که همان احساس "خوب نبودن"، "ضعف" و "بی پناهی" همیشگی را تجربه کردم. بعضی وقتها، دلم برای خودم میسوزد. این نامهربانی که از طرف خودم به خودم روا می شود، شاید حتی از نامهربانی های بیرونی هم اثر بدتری روی جسم و روحم دارد. البته که این نامهربانی چیزی است که از کودکی آموخته ام و خودم را بابتش سرزنش نمیکنم. ولی شاید وقت آن رسیده باشد که با استفاده از این آگاهی، کمی بیشتر نسبت به خودم شفقت بورزم. شاید وقت آن رسیده باشد که ضعف هایم را قبول کنم و با همین ضعف ها خودم را دوست داشته باشم. بهتر است مچ خودم را موقع این مقایسه های بی رحمانه بگیرم و به خودم یادآوری کنم که:" تو، با بقیه فرق داری. قرار نیست همه موفقیت های عالم را داشته باشی تا بتوانی خودت و دیگران را راضی کنی. چون نمیتوانی، نمی شود! تو هم ظرفیتی داری. زندگی به اندازه کافی بی رحم است؛ حوادث زیادی در راه است. حداقل، خودت با خودت مهربان باش و در روزهایی که اوضاع آرام است، تو هم آرام باش. زمان میگذرد و تو آن را با اضطراب و ترس میگذرانی. حواست به تنها داشته‌ات، جسم و روحت، باشد."

پ.ن: حتی دیگر با تراپیستم هم راجع به افکار و دغدغه‌هایم صحبت نمیکنم. اضطرابم را تنهایی به دوش میکشم و واقعا خسته‌‌ام. خسته از همه فشارهایی که از طرف جامعه، خانواده و خودم متحمل می‌شوم.

برف

پنجشنبه، ۴ دی: صبح روز برفی

از ساعت ۷ بیدارم ولی به علت سرمای هوا هنوز نرفتم دانشگاه. صبح مورنینگ قرار بود برگزار شه و حضورش اختیاریه. امیدوارم رزیدنت و استاد هم درگیر مورنینگ باشند، و اونا هم دیر بیان بخش.

و البته که دیگه کم کم باید دنبال اسنپ باشم و راه بیفتم. 

 

.....

وجودم سرشاره از تنفر نسبت به این مملکت، خانواده ی کنترلگر و مضطرب، دین و مذهب، و عوامل سرکوبی که روز به روز باعث میشن بهترین سالهای عمرم رو با اضطراب سپری کنم.

....

اتفاق جدید زندگیم؟ دو جلسه آلمانی خوندم با معلم🚶‍♀️

‌‌

اخیرا وبلاگ چند نفر رو پیدا کردم که ۳۷-۳۸ ساله هستند و مجردند. یاری هم ندارند. یکی از نزدیکانمم همینطوره. از ترس هاشون و دغدغه‌هاشون برای رویارویی با تنهایی وحشتناکی که قراره تا آخر عمر باهاش دست و پنجه نرم کنند، می نویسند. یکی از دوستان مادرم، ۵۰ سال را رد کرده و تنهاست. فرزندی را هم به خاطر تنهایی اش به سرپرستی نپذیرفت و شب و روزها را همینطور پشت سر هم طی میکند. برای این زنان مجرد که در جهنمی به اسم ایران زندگی میکنند، داشتن یک پارتنر بدون ازدواج هم ممکن نیست. انسان های موفقی هستند که چون آنچه را که جامعه میخواست (ازدواج) را نخواستند، محکوم به تنهایی شدند. مادرم هم همیشه نگران است که به چنین تنهایی دچار شوم. حقیقتن، من خودم هم چنین آینده ای را برای خودم میبینم و پذیرشش به شدت دردناک است. از طرفی، در تصوراتم پذیرش این تنهایی به مراتب گواراتر از یک ازدواج در این جهنم است. ازدواج، آنگونه که من دیده ام، محدودیت ها و مشکلاتی را با خود به همراه دارد که روانِ رنجور من، آن را تاب نخواهد آورد. شاید دقیق نتوانم خودم را بشناسم. ولی به حدی میشناسم که بدانم، زندان ازدواج مرا از پا در می آورد. پس، خودم را برای پذیرش این تنهایی آماده میکنم. دوست دارم بیشتر درباره آدم های تنها بدانم.

 

‌‌

یکی لطف کنه بره به پسرای اطراف من بگه لطف کنن همه با هم سر و کله‌شون پیدا نشه. یه ذره احساس کردم دارم با یکی مچ میشم و خوشم میاد! و شما فکر کن هرکسی که قبلا بهم پیشنهاد داده بود، داره دوباره پیشنهاد میده و میگه بیا یه فرصت دوباره به هم بدیم! و هرکی از راه میرسه هم یه سیگنالی چیزی میده. خب زهرمار! تا الان کدوم گوری بودید؟ الان باید یادتون بیفته یه همچین آدمی هست؟ الان باید زنگ بزنید و وسوسه‌م کنید؟ 

اینو لطف کنید رونوشت بزنید به همه پسرای اطرافم😑

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)