رادیو

یکی نیست به من بگه دختر، دو روز دیگه امتحان رادیو داری که دو روزش رو هم بخش داری! پاشنه بلند خریدنت چیه؟ بشین رادیوت رو بخون😒 

رادیو خیلی سختههه و خیلی کم خوندم براش. دفعه قبل امتحانو عقب انداختم که بخونم ولی باز نخوندم. چیکار کنم آخه:(

اصلا فاک پاشنه‌بلند. آدمی که درس نخونده، حق نداره چیزی هم بخره.

کفش پاشنه بلند؟ آری یا نه؟ انقدر دست دست میکنم تموم شه:دی

به سرم زده کفش پاشنه بلند بخرم:| منی که تا حالا همیشه اسپرت پوشیدم، یهو به سرم زده. چطوری؟ چون کفشه آف خورده و یه سایز و یک عدد ازش موجوده:|

هیچ ایده ای هم برای پوشیدنش ندارم. صرفا چون آف خورده میخوام بخرم و از طرفی، خوشمم اومده:))) اما همه‌چیز من به تیپ اسپرت میخوره و اگه این کفش رو بخرم، باید چیزایی که بهش میخوره رو هم بخرم:))))) و یه خرج بزرگ میفته به دستم:|

از طرفی دوست دارم یه کفش پاشنه بلندم توی کمدم داشته باشم:| 

مهمتر از همه، با خرید این این خیلی ولخرجی میشه برام. چیزیه که اصلا نیاز ندارم بهش! و تو این شرایط اقتصادی مملکت، احساس عذاب وجدان دارم برای خرج کردن برای چیزی که برای بقا حیاتی نیست.

من خوب نیستم، شما خوب هستید: من در همان وضعیت اول دوسالگی، گیر کرده‌ام.

والد درونم، چند دقیقه پیش فعال شد. شروع کرد به مقایسه ام با دیگران و ضعف هایم را به رویم آورد. و من تبدیل به کودکی شدم که همان احساس "خوب نبودن"، "ضعف" و "بی پناهی" همیشگی را تجربه کردم. بعضی وقتها، دلم برای خودم میسوزد. این نامهربانی که از طرف خودم به خودم روا می شود، شاید حتی از نامهربانی های بیرونی هم اثر بدتری روی جسم و روحم دارد. البته که این نامهربانی چیزی است که از کودکی آموخته ام و خودم را بابتش سرزنش نمیکنم. ولی شاید وقت آن رسیده باشد که با استفاده از این آگاهی، کمی بیشتر نسبت به خودم شفقت بورزم. شاید وقت آن رسیده باشد که ضعف هایم را قبول کنم و با همین ضعف ها خودم را دوست داشته باشم. بهتر است مچ خودم را موقع این مقایسه های بی رحمانه بگیرم و به خودم یادآوری کنم که:" تو، با بقیه فرق داری. قرار نیست همه موفقیت های عالم را داشته باشی تا بتوانی خودت و دیگران را راضی کنی. چون نمیتوانی، نمی شود! تو هم ظرفیتی داری. زندگی به اندازه کافی بی رحم است؛ حوادث زیادی در راه است. حداقل، خودت با خودت مهربان باش و در روزهایی که اوضاع آرام است، تو هم آرام باش. زمان میگذرد و تو آن را با اضطراب و ترس میگذرانی. حواست به تنها داشته‌ات، جسم و روحت، باشد."

پ.ن: حتی دیگر با تراپیستم هم راجع به افکار و دغدغه‌هایم صحبت نمیکنم. اضطرابم را تنهایی به دوش میکشم و واقعا خسته‌‌ام. خسته از همه فشارهایی که از طرف جامعه، خانواده و خودم متحمل می‌شوم.

برف

پنجشنبه، ۴ دی: صبح روز برفی

از ساعت ۷ بیدارم ولی به علت سرمای هوا هنوز نرفتم دانشگاه. صبح مورنینگ قرار بود برگزار شه و حضورش اختیاریه. امیدوارم رزیدنت و استاد هم درگیر مورنینگ باشند، و اونا هم دیر بیان بخش.

و البته که دیگه کم کم باید دنبال اسنپ باشم و راه بیفتم. 

 

.....

وجودم سرشاره از تنفر نسبت به این مملکت، خانواده ی کنترلگر و مضطرب، دین و مذهب، و عوامل سرکوبی که روز به روز باعث میشن بهترین سالهای عمرم رو با اضطراب سپری کنم.

....

اتفاق جدید زندگیم؟ دو جلسه آلمانی خوندم با معلم🚶‍♀️

‌‌

اخیرا وبلاگ چند نفر رو پیدا کردم که ۳۷-۳۸ ساله هستند و مجردند. یاری هم ندارند. یکی از نزدیکانمم همینطوره. از ترس هاشون و دغدغه‌هاشون برای رویارویی با تنهایی وحشتناکی که قراره تا آخر عمر باهاش دست و پنجه نرم کنند، می نویسند. یکی از دوستان مادرم، ۵۰ سال را رد کرده و تنهاست. فرزندی را هم به خاطر تنهایی اش به سرپرستی نپذیرفت و شب و روزها را همینطور پشت سر هم طی میکند. برای این زنان مجرد که در جهنمی به اسم ایران زندگی میکنند، داشتن یک پارتنر بدون ازدواج هم ممکن نیست. انسان های موفقی هستند که چون آنچه را که جامعه میخواست (ازدواج) را نخواستند، محکوم به تنهایی شدند. مادرم هم همیشه نگران است که به چنین تنهایی دچار شوم. حقیقتن، من خودم هم چنین آینده ای را برای خودم میبینم و پذیرشش به شدت دردناک است. از طرفی، در تصوراتم پذیرش این تنهایی به مراتب گواراتر از یک ازدواج در این جهنم است. ازدواج، آنگونه که من دیده ام، محدودیت ها و مشکلاتی را با خود به همراه دارد که روانِ رنجور من، آن را تاب نخواهد آورد. شاید دقیق نتوانم خودم را بشناسم. ولی به حدی میشناسم که بدانم، زندان ازدواج مرا از پا در می آورد. پس، خودم را برای پذیرش این تنهایی آماده میکنم. دوست دارم بیشتر درباره آدم های تنها بدانم.

 

‌‌

یکی لطف کنه بره به پسرای اطراف من بگه لطف کنن همه با هم سر و کله‌شون پیدا نشه. یه ذره احساس کردم دارم با یکی مچ میشم و خوشم میاد! و شما فکر کن هرکسی که قبلا بهم پیشنهاد داده بود، داره دوباره پیشنهاد میده و میگه بیا یه فرصت دوباره به هم بدیم! و هرکی از راه میرسه هم یه سیگنالی چیزی میده. خب زهرمار! تا الان کدوم گوری بودید؟ الان باید یادتون بیفته یه همچین آدمی هست؟ الان باید زنگ بزنید و وسوسه‌م کنید؟ 

اینو لطف کنید رونوشت بزنید به همه پسرای اطرافم😑

‌‌

پنجشنبه امتحان رادیولوژی دارم که عملا هیچ چی بلد نیستم:)

 

کاش میشد بدون عنوان مطلب پست کرد

حالا باز خدا رو شکر کنکوری نیستم که مورد بازخواست والدینم قرار بگیرم برای درس خوندن یا نخوندن. با مامان یکی از دانش آموزام حرف میزدم. دانش آموزم به شدت سردرگمه، و تو این مسیر درست شدن تایم مطالعه و خوابش، مامان و خواهرش سرزنشش میکنند و هر چی می بافیم، رشته می کنند. مامانش با من هم خیلی طلبکارانه حرف میزد و میگفت چرا خواب این درست نمیشه؟ چرا صبح دیر بیدار میشه؟ و حقیقتش بازم خدا رو شکر که به سنی رسیدم که بار مشکلاتمو خودم به دوشم بکشم و از طرف والدینم حداقل سرزنش نمیشم به اون مقدار.

به اندازه کافی واقعا در عذاب هستیم ما بچه ها. کاش پدر و مادر بکشن بیرون و بذارن یه خاکی تو سرمون بریزیم. سه سال طول کشید تا من اینو به پدر و مادرم بفهمونم. هنوزم نمیتونن نگرانیشون رو مدیریت کنند خیلی وقتا و تو کارام دخالت میکنند و it really sucks 

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)