چند روزیه که فکرش درگیر اینه که یه کاری راه بندازه. تا دیگه کمتر فکر پول باشیم. میگه که میخواد یه زندگی خوب برام فراهم کنه، که فکر هیچ چیزی نباشم. چند روزه که هر موقع کنار همیم، فکرش درگیر کاره. می‌شناسمش و می‌دونم که چقدر تحت فشاره. امشب، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم. گفتم که احساس فاصله میکنم باهات ... انگار که به خودش اومده باشه، بغض اونم ترکید و گفت که احساس مسئولیت می‌کنه راجع به من و نمیخواد مشکلات رو با من درمیون بذاره. ولی تحت فشاره. خیلی تحت فشاره. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. گفتم که چقدر برای من کافیه. و حتی خیلی بیشتر از کافی. می‌گفت که احساس می‌کنه «مرد» نیست، اگر بیاد و مشکلاتش رو پیش خانواده‌اش بگه و اونا رو هم ناراحت کنه. میخواد تنهایی همه چیز رو حل بکنه. خیلی سعی کردم بهش بگم که این همه انتظار بیخود از خودش نداشته باشه. برای من، «وجودش» از همه چیز با ارزش تره. ازش خواهش کردم یه هفته بیخیال همه چیز بشه و به خودش برسه. خیلی نگرانشم. کاش بدونه که برای من، همینی که هست کافیه. لازم نیست تلاش بیشتری بکنه. همین که خودش باشه، برای من انگار بهترین زندگی رو ساخته. چون من عاشق خودش شدم، با همه ضعف ها و قوت هاش.

و این وسط، بیاین به این مملکت و صاحبش لعنت بفرستیم. این همه تلاش نکردیم، درس نخوندیم که بازم بریم دنبال یه کار دیگه. خب لعنتیا این انرژی رو، روی هر کار دیگه ای می‌گذاشتیم، الان بهترین بودیم تو اون کار:(