You are more than enough

چند روزیه که فکرش درگیر اینه که یه کاری راه بندازه. تا دیگه کمتر فکر پول باشیم. میگه که میخواد یه زندگی خوب برام فراهم کنه، که فکر هیچ چیزی نباشم. چند روزه که هر موقع کنار همیم، فکرش درگیر کاره. می‌شناسمش و می‌دونم که چقدر تحت فشاره. امشب، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم. گفتم که احساس فاصله میکنم باهات ... انگار که به خودش اومده باشه، بغض اونم ترکید و گفت که احساس مسئولیت می‌کنه راجع به من و نمیخواد مشکلات رو با من درمیون بذاره. ولی تحت فشاره. خیلی تحت فشاره. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. گفتم که چقدر برای من کافیه. و حتی خیلی بیشتر از کافی. می‌گفت که احساس می‌کنه «مرد» نیست، اگر بیاد و مشکلاتش رو پیش خانواده‌اش بگه و اونا رو هم ناراحت کنه. میخواد تنهایی همه چیز رو حل بکنه. خیلی سعی کردم بهش بگم که این همه انتظار بیخود از خودش نداشته باشه. برای من، «وجودش» از همه چیز با ارزش تره. ازش خواهش کردم یه هفته بیخیال همه چیز بشه و به خودش برسه. خیلی نگرانشم. کاش بدونه که برای من، همینی که هست کافیه. لازم نیست تلاش بیشتری بکنه. همین که خودش باشه، برای من انگار بهترین زندگی رو ساخته. چون من عاشق خودش شدم، با همه ضعف ها و قوت هاش.

و این وسط، بیاین به این مملکت و صاحبش لعنت بفرستیم. این همه تلاش نکردیم، درس نخوندیم که بازم بریم دنبال یه کار دیگه. خب لعنتیا این انرژی رو، روی هر کار دیگه ای می‌گذاشتیم، الان بهترین بودیم تو اون کار:(

هعی:(

امروز کشیکم.

قرار بود قبل از رفتن به پادگان، بیاید و من را ببیند. زنگ زد که دارد می‌رسد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم، از بخش زنگ زدند و گفتند مریض جدید آمده. رفتم بخش که یک شرح حال اولیه ای بنویسم، تا سریع بروم و ببینمش. متأسفانه رزیدنت هم همان لحظه آمد و مریض را با هم دیدیم. نیم ساعتی طول کشید. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده. دست بردم در جیبم تا گوشی را دربیاورم و ببینم چرا زنگ نزده که آمده. بله! گوشی ام را جا گذاشته بودم. بدو بدو رفتم پاویون و دیدم حدود ۱۵ تا تماس بی پاسخ دارم. 

دلم گرفت. از اینکه حتی قبل از رفتنش هم نتوانستم خوب ببینمش. ۵ دقیقه دیدمش و مجبور شد برود.

دیشب داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم. دو تا دختردایی اش را مثال میزد. یکی درس خواند و پزشک شد و بعد از چند سال کار کردن و درس و تخصص، تازه با شوهرش توانسته بیاید و در شهر بزرگ مطب بزند و بچه دار هم نشده. آن یکی دختر خاله اش هم، تا همان دیپلم درس خوانده و با یک بازاری ازدواج کرده بود. الان در بهترین منطقه شهر خانه دارند، برای پسرش یک بوتیک شیک باز کرده و پسرش زیر پایش لکسوس دارد. مادرشوهرم می‌گفت:« گاهی با خودم فکر میکنم کاش معیارم برای ازدواج پول بود و نه تحصیلات. خیلی ناراحت می‌شوم که پسر با استعدادم، قید تخصص خواندن را زده و دنبال یک کاری است که کمی پول داشته باشد.» می‌گفت برایش خیلی سنگین است که نتوانسته آینده پسرش را آنطور که باید تامین کند. من اما، سعی کردم به او بگویم که او هر آنچه در توان داشته و هرآنچه که آن موقع فکر می‌کرده درست است، برای پسرش و زندگی اش انجام داده و نباید انقدر خود را سرزنش کند. بعد از اینکه سعی کردم کمی دلداری اش بدهم، به ۲۰-۳۰ سال بعد خودم فکر کردم. نکند ۳۰ سال بعد، من هم بنشینم و با خودم بگویم که کاش این راه را نمی‌رفتم تا بچه هایم زندگی بهتری داشتند؟

درست است که مجموع شرایط را باید درنظر گرفت و فقط بحث مالی مهم نیست. اما، این همه سگ دو میزنم، از مریض و پرستار و اتند حرف میشنوم و گاها خودم هم عصبی میشوم و بد حرف میزنم، و از همه مهمتر نمیتوانم خوب با یارم وقت بگذرانم. آیا ارزشش را دارد؟ اگر این انرژی را روی کار دیگری میگذاشتم، خیلی بیشتر نتیجه میداد. 

حقیقتش را بخواهید، از اینکه ارزش کارم خیلی پایین است، ناراحتم. از اینکه سطح اقتصادیمان هر روز پایین و پایین تر می رود، ناراحتم. از اینکه یارم تحت فشار است، ناراحتم. از اینکه ده میلیون تومان برایمان پول بسیار زیادی است ولی در عمل این پول هیچ ارزشی ندارد، ناراحتم. 

ناشکری نمیکنم. خدا را شکر. ولی گاها با خودم فکر میکنم واقعا ارزشش را دارد؟

قشنگ ترین چالش Wednesday

چند روزیه که آنفولانزا گرفتم و حالم خوب نیست. از رزیدنت اجازه گرفته بودم راند رو نرم، چون واقعا نمیتونستم. ۵ دقیقه ای بود که تو پاویون دراز کشیده بودم که از بخش خون لعنتی زنگ زدن. گفتند اتند دنبال اینترنش میگرده. رزیدنت ها رفته بودن برای رای گیری چیف رزیدنتی و من و اتند بودیم. بد عنق نشسته بودم داشتم مشاوره هام رو می‌نوشتم که یه دختر بچه گوگولی که به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخته بود، اومد کنار اتند و گفت :« آقای دکتر دفعه بعد که میام برای شیمی درمانی، برات یه کادوی بزرگ میارم» . اخم های من و اتند باز شد و لبخند زدیم. تشکر کرد ازش. تو همین حوالی، نرس اومد. فیلم رقص چالش Wednesday  این دختر حدود ده ساله رو تو بیمارستان گرفته بود. انصافا عاااالی می‌رقصید. اتند پیر بد عنق با دیدن این، بهم گفت بیا بریم تشویقش کنیم. رفتیم و دست زدیم براش.

پ.ن: از بی مهری دوستانم یکم دلخورم. هر حرف من عین تیریه که میره تو قلبشون. در حالی که به من همه چی می گن و من چیزی نمیگم ... و واقعا به نظرم دیگه ارزش نداره بحث کنم باهاشون.

پ.ن ۲ : یار پادگانه. خیلی نمیتونه حرف بزنه. و من ناراحتم و دلتنگ و دلخور!

تیمار یار

وقتی به من گفت تب و لرز کرده است، به مانند مادری که نگران جان فرزند خود میشود، نگرانش شدم. مچاله شدن قلبم را، نه از غم! بلکه از نگرانی، حس کردم. میدانم یک تب و لرز ساده است. ولی فکر اینکه در رنج است، به شدت مرا آزار می دهد. دلم تحمل ذره ای غمش را ندارد. نمیدانم این بیمارگونه است یا عادی است. با خوشحالی اش خوشحالم و با ناراحتی اش، ناراحت. اگر خاری در پایش فرو رود، دردش را در بدنم حس میکنم. اگر دلش قرص باشد، دل من هم قرص می شود. حس عجیبی است. انقدر به کسی نزدیک بودن و عاشقش بودن، هم ترسناک است و هم شیرین. نکند روزی برسد که حرمت همه این لحظات شیرین شکسته شود؟ نکند روزی پاره تنت، دیگر پاره تنت نباشد و تبدیل به یک غریبه شود؟ این فکر ها دلم را به درد می آورد.

میدانید از همه عجیب تر چیست؟ آدمی که هنوز دو سال نشده که می‌شناسی اش، چگونه این چنین جا در قلبت باز کرده که ادامه زندگی ات را بدون او نمی‌توانی تصور کنی؟

درمان کولیک شیرخواری

یکی از چیزای باحال که تو اطفال از نرس ها یاد گرفتم، نحوه بغل کردن بچه با کولیک شیرخواری هستش. به مثابه معجزه میمونه! بچه ای که تا چند لحظه پیش از درد همه جا رو روی سرش گذاشته بود، آروم میشه و جیکشم در نمیاد! بچه رو تو پوزیشن مذکور، حرکت میدن (یا آروم تو همون موقعیت، یا هم بچه تو بغل،خودشون راه میرن)

(یه همچین پوریشنی)

مورد داشتیم بچه رو از یه شهر دور آوردن اینجا که چند روزه گریه می‌کنه و آروم نمیشه. پرستار بچه رو بغل کرده و بچه انگار که در آغوش مادر باشه، آروم گرفته.

 

 

کانال ساعت مطالعه و گزارش کار

سلام بچه ها خوب هستید؟

من قصد دارم یه کانال بزنم و توش ساعت مطالعه و گزارش کار کنکوری ها یا هرکسی که درس می خونه رو بذارم، تا انگیزه ای بشه برای هر کس که تو مسیر درس خوندنش تنهاست و نیاز داره به یه محیط که توش ساعت مطالعه و درس خوندن بقیه رو ببینه و برای خودش رو هم به اشتراک بذاره.

من خودم قبلا تو یه برنامه به اسم فلیپ، تو یه گروه مطالعه بودم که ساعت مطالعه ها رو میذاشت. برای من خیلی تجربه خوبی بود و باعث می‌شد انگیزه بگیرم. اپ خوبی بود ولی برای آیفون نبود فکر کنم. یه چنین گروهی تو flip هم میتونیم بزنیم اگه دوست داشتید (اونم معایب و مزایایی داره که میگم) 

هرکسی دوست داشت، آیدی تلگرامش رو بهم بده یا به این آیدی تلگرام پیام بده: Fgh98989@ 

توضیحات بیشتر رو بهتون میدم.

....

دوستان! این مادر بین المللی ها آیا دوباره نت رو ملی کردن؟ دیگه 4G هم نمیره برا من. هیچ وی پی انی هم وصل نمیشه!

آخه بیشعوووور، کلی رفرنس تو تلگرام دارم! از فیلم های یوتیوب برای آموزشم استفاده می کنم. اصلا اینا رو بیخیال، می‌خوام از نت برا فیلم س**ر استفاده کنم؛ تو رو سنه نه؟ لعنت بهتون و لعنت به همه ی مزدوراتون‌. 

کلاهمم ببفته اونجا، نمیرم بردارم

بالاخره این زنا کده قلب تموم شد. امتحانش رو دادم و کارای بخش رو انجام دادم و ۲۴ ساعت تموم خوابیدم بعدش. حتی نمیخوام دیگه ازش صحبت کنم که تو این چند روز آخر چی بهم گذشت ...

کشیک های سخت قلب و جنگ روانش

فقط این رو میتونم بگم که جزو سخت ترین کشیک هام بود. هم روانی و هم جسمی. تم امشب MI بود. یکی از جراح های مغز شهر هم arrest کرده بود و برخلاف همیشه نرس ها خودشون برای احیا اومدن‌. شوک دادیم، چست کامپرشن انجام شد و برگشت. سریع بردنش کت لب. 

نرس های اورژانس بیمارستان اینجا حتی تو احیا هم مشارکت نمیکنند و میگن کار اینترنه. یه مریض تو cpr بود و مونیتورینگ هم بالا سرش. اتند گفت برو به نرسش بگو فشارش رو بگیره. نرس با عقده و تحکم خاصی گفت اینجا ما فشار نمیگیریم، کار اینترنه. به اتند درمانیمون منتقل کردم و دستش درد نکنه نرس رو شست.

با پرستار تریاژ هم دعوام شد که اونم بهم گفت اینجا جز یه دانشجو هیچ چی نیستی. با رزیدنت و اینترنا صورتجلسه کردیم تا گزارشش کنم. گزارشش خواهم کرد. فعلا معاون آموزشی امروز کت لب بود و نتونستم بهش بگم. امیدی ندارم به حل شدن قضیه ولی دوست دارم اعصابش خورد شه فقط. 

از خستگی دارم میمیرم

آنچه گذشت ...

بیماری سختی رو گذروندم. آرتریت داده این ویروسی که نمیدونم کروناس یا آنفولانزا. اگه مسکن نخورم، از شدت درد زانوهام تو دسشویی نمیتونم بشینم. مچ پاهام به شدت درد میکنه و نشستن و برخاستن رو زمین (اگه مسکن نخورم) خیلی سخت میشه. جواب آزمایشام رو وقت نکردم به دکترم نشون بدم. الان بخش قلب هستم. کشیکاش سنگینه. اورژانس ۱۲ ساعته بود کشیکش، این ۲۴ ساعته‌س + ۶ ساعت پست کشیک. خیلی سخته کشیکاش. مدام مریض میاد. تو اورژانس هم ۴ تا کشیکم رو فروختم و یه کشیکم بچه ها ساپورت کردند. استعلاجی داشتم و نمیتونستم کشیک وایستم. به بچه ها هم فشار وارد میشد و گفتن بفروش دیگه همون یه روزم به زور ساپورت کردیم.

در کل خیلی بد بود. الان نسبتا بهترم. تو این اوضاع یه دندونمم شکست. گفتن نمیشه نگه داشت و باید بکشی ایمپلنت کنی. فعلا ریشه‌ش مونده تا پول دستمون بیاد ایمپلنت کنیم. دو تا دندون واجبم رو پر کردم شد ۳ میلیون و ۴۰۰ (متخصص بود دکتره و گرون شد). از بس عمومی ها دندونم رو به فنا دادند، دیگه نمیتونم به دندون پزشک عمومی دندون بدم. البته دندون پزشک عمومی خوبم هستا، من پیدا نمیکنم. دو تا از دندونامم موند ماه بعد پر کنه دکتر. ایمپلنت هم یه ۴-۵ ماه بعد فکر کنم بتونیم. 

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)