16 روز از آن لحظه ای که به یکباره بغضم ترکید، رفتم گوشه کمد نشستم و گریه کردم، میگذرد ... 

از خودم ناامید شده بودم. از اینکه در درس خواندن ناتوان شده بودم بدم می آمد. نشستم و گریه کردم و به یار گفتم که میخواهم دفاع کنم و طرح بروم. گفت که از تصمیمم حمایت میکند، ولی کمی بیشتر فکر کنم. 

16 روز از آن ناامیدی عمیق میگذرد ... 

15 روز است که درس خواندن را به طور جدی تری شروع کردم. منی که در 1 ساعت درس خواندن هم ناتوان بودم، الان میانگین 4 ساعت در هفته را دارم و از این راضی ام.

امروز، خوب درس نخوانده ام. ولی آمده ام اینجا بنویسم و به خودم یادآوری کنم که:" It's ok ".

- یار 2 هفته است که تنهایی سر کار می رود و بار زیادی روی دوشش است. امروز را تعطیل کردم و با هم رفتیم بیرون. مغازه ها را گشتیم، ساندویچ نوستالژیک خوردیم و خوش گذراندیم. بعد از برگشت داشتم خوب میخواندم که زنگ زد و گفت needle stick شده. کلا رشته همه چیز از دستم در رفت. برای مریض آزمایش نوشتیم. اما نگرانم.