- سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹
- ۲۳:۲۶
- ۱ نظر
کراشم ایگنورم میکنه:( فردا هم باید لکچر بدم و آماده نکردم مطالبو:((((((((
غم اولی سنگین تره:(
کراشم ایگنورم میکنه:( فردا هم باید لکچر بدم و آماده نکردم مطالبو:((((((((
غم اولی سنگین تره:(
اولین روز اکسترنی هم گذشت ... با قلب شروع کردیم. دو هفته وقت داریم و خب خیلی کمه. اتند بدی داریم. ابدا به فکر آموزش نیست (تازه فارغ التحصیل شده و خب، تجربه ای هم نداره). اساتیدی که آموزش میدن، برای گروه ما نیفتاد:) . خودمون باید بخونیم و برای امتحان آماده بشیم.
دقت کردم، هر سال یه کراش میزنم رو یه نفر. بعد یه سال منتظر میمونم سیگنالی چیزی بده. منتها یا اون نفر سرسخته، یا یکی دیگه رو دوست داره، یا من بلد نیستم یا چی، همینجوری غصه میخورم اون یه سالو. تا سال بعد رو یکی دیگه کراش بزنم. و این سیکل معیوب ادامه داره:))))
سلام، شب دختر همسایه اومد و سه چهار ساعت معاینات رو روش انجام دادم. خیلی به آرامشم کمک کرد و با این فکر رفتم سر جلسه که بلدم. یعنی تو ذهنم دلیل داشتم برای بلد بودن و این باعث میشد با اعتماد به نفس معاینات رو روی مولاژ و بیمارنما انجام بدم. فلذا پاس شدم.
یه چند دقیقه ای خوشحال بودم، بعد دوباره یادم افتاد کراشم بهم سیگنال نمیده و رفتم تو فاز افسردگی:)))) ، خوشبختانه دخترخالهم نجاتم داد. زنگ زد گفت بیا خونه ما و منم با کله رفتم. بودن با بقیه باعث میشه مغزت کمتر تولید فکر کنه و این خوبه.
خلاصه که خواستم بگم نگران نباشید. پاس شدم اینم:)))
ساعت ۷:۱۱ عصر چهارشنبه، ۹ مهر ۹۹
در حالی که بیش از ۳۰ ساعته، ۵ دقیقه هم نخوابیدم (صرفا نخوابیدم، نه اینکه به خاطر کاری بیدار بمونم. خوابم نمیاد) برای بار دوم برای امتحان سمیو عملی باید آماده شم. عصر ساعت ۳ فهمیدم فردا امتحان مجدده:) . مغزم گاهی هنگ میکنه، کمال گرایی از یه طرف مغزمو به اسارت گرفته و از طرف دیگه کراشمم تو فکر دوست دختر سابقشه:) و به نظر میاد هنوز دوستش داره^__^ . و خب من؟ باید از پس این سه موضوع بربیام و بشینم تمرین کنم و شب هم به موقع بخوابم. مورد دیگه اینکه وارد روز دوم پریودم دارم میشم و سرعت خروج خون از بدنم به صورت یک لیتر بر ساعته:))))) ناهار نخوردم، شام هم ندارم. و کلا وضع **شعریه.
ترس عجیبی تمام وجودم رو فراگرفته. فردا قراره تنهایی برگردم شهر دانشجویی و خیلی استرس دارم:( لیست کارهایی که انجام ندادم و مونده (و حتی لیستش هم نکردم که چه کارا باید بکنم) رو سرم آوار شده. از اتفاقات بد می ترسم:(
وسایلمو هنوز کامل جمع نکردم و کارام مونده.
گایز، دوست صمیمیم ازدواج کرده.
با آرزوی خوشبختی براش، چرا من به این بلوغ نمیرسم؟:(
ساعت سه امتحان دارم. دغدغهم چیه؟ این که چرا اون تیشرته که عکس کوآلا داشت رو نخریدم و جاش یه تی شرت گرفتم که نوشته ای که دوست داشتم رو داشت؟:( قیمتاشونم یکی بود:(
چند روزی هست که فهمیدم مشکل اصلی من، اضطرابیه که دارم. اضطرابی که مزمن شده و من رو روز به روز منزوی تر میکنه. فهمیدن این نکته خودش یک قدم بزرگ بود. از خیلی چیز ها دست کشیدم و تمرکزم رو روی غلبه بر این استرس گذاشتم. سعی میکنم به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. هر کاری میکنم در راستای مواجهه با استرس و مقابله با ترس هاییه که دارم. جلسه اول تراپی رو هم با این موضوع شروع کردم. و تو اولین جلسه، موقعیت های اضطراب زا و علائمی که بدنم تجربه میکنه و رفتارهایی که در مواجهه باهاش دارم رو نوشتم. جلسه بعد بیشتر درباره این موقعیت ها صحبت میکنیم احتمالا.
این روزا بیشتر پادکست گوش میدم و احساس آرامش بیشتری میکنم. پادکست های the anxiety guy و مستی و راستی کینگ رام، رفیق این روزهای من هستند. The anxiety guy تجربه ش از درمان general anxiety disorder رو میگه. علائمی که تجربه میکرده، خیلی شبیه علائمیه که من دارم. و خیلی باهاش همزاد پنداری میکنم. و درباره مستی و راستی! لخت بودن و بدون سانسور بودن حرف ها و تجربه ها، چیزیه که من عاشقشم. حرف های لخت کینگ رام رو میشنوم و لذت میبرم.
چند روز پیش داشتم مزایا و معایب ازدواج سنتی و مدرن رو برای "خودم" شرح می دادم. یعنی داشتم با خودم دو دو تا چهار تا میکردم ببینم که کدومش برای من خوبه؟ البته ممکنه تفکرم اشتباه باشه.
تو ازدواج سنتی تو تلاشی برای اثبات ارزشمندی خودت نمیکنی به نظرم. همین که یک جهاز آبرومندانه ببری و دختر خوبی باشی و خیلی با sexuality کاری نداشته باشی، حداقل ها رو داری. یه جورایی در ازای محدود کردن روابطت با جنس مخالف، پاداش میگیری. پاداشت امنیت رابطه، احترام و مورد حمایت بودنه. به نظر خیلی ساده می رسه ولی چون آدما متفاوت شدند، این قواعد کلی و تقسیم نقش هایی که از قدیم مونده ممکنه باعث تعارضاتی بشن. اگر واقعا کسی با این قواعد کلی مشکلی نداشته باشه، به نظرم خیلی هم خوبه.
اما ما تو دنیایی هستیم که نه تنها بسته نیست، بلکه با اطلاعات زیادی هم مواجهیم. تغییر در این دنیا امری اجتناب ناپذیره. تو نمیتونی وظایف ثابتی برای خودت تعریف کنی. ممکنه خیلی چیز ها عوض بشه و قدرت سازش آدما با این تغییرات مهمه. سنت و ازدواج سنتی این تغییرات رو پیش بینی نمیکنه. از همون اول یه سری چیزا رو تعریف میکنه و همه بهش پایبند باید باشند. این مشکلیه که من برای ازدواج سنتی می بینم.
ولی تو ازدواج مدرن، اساس آدما هستند و چیزایی که میخوان. تو چیزایی که از زندگی میخوای رو میگی و دنبال آدمی میگردی که با این ها اوکی باشه. تو سنت خواسته زن و مرد و وظایفشون پیش بینی شده. اما تو ازدواج مدرن، آدما خودشون این موارد رو تعیین میکنند و این کار رو پیچیده میکنه. ممکنه تو اون احترامی که با ازدواج سنتی به دست میاری رو نداشته باشی، ولی اون چیزایی که برات مهم هستند رو مطرح میکنی و رابطه ای که مخصوص خودت هست رو می سازی. حقوقی که میخوای رو طلب میکنی (نه صرفا حقوقی که تو سنت پیش بینی شده) و ثبت میکنی تو قرارداد ازدواج. ریسک داره، ولی به نظرم حداقل برای من می ارزه.