.

چند روز پیش یکی از کلیپ های استند آپ مکس امینی رو داشتم می دیدم. میگفت که همیشه برا خارجیا سواله که این ایرانیا چقدر اعتماد به نفسشون زیاده:) . و گفت که میدونید علتش چیه؟ فکر کن از وقتی به دنیا اومدی مادرت میگیرتت بغلش و میندازتت رو هوا و قربون صدقت میره:"دو*دول طلا، دو*دول طلا" . فکر کن از وقتی به دنیا اومدی بهت میگن golden co*k ... اعتماد به نفست هوا رو پاره نمیکنه؟

از طنز ماجرا بگذریم ... یادمه چند سال پیش میخواستم راجع به احساسات بدی که به عنوان یه دختر تو جامعه تجربه کردم بنویسم. ولی ننوشتم. چون نوشتن در این باره گره میخورد به فمینیسم و از وقتی یادم میاد همه ی مردا فمینیسم رو مسخره می کردند و به فمینیستا فحش می دادند. بنابراین فکر کردم که بهتره راجع به چیزی که فحش خورش ملسه چیزی ننویسم. و حتی یه دوره ای که یکی از فامیلا به خاطر مهریه زنش کل اموالش توقیف شده بود، احساس می کردم چقدر ما زنا ظالمیم:) و چقدر مردا مظلوم اند. نمیخوام وارد بحث فمینیسم و مردا مظلومن یا ظالم و برعکس بشم. ولی میخوام حرف بزنم، دغدغه هامو بنویسم. تا بمونه، تا یادم نره ...

مادر من یه دوست ماما داره. یادمه یه روز تعریف میکرد، مریضش یه خانوم دکتری بوده که یه دختر داشته و می اومده پیش ماما برای گرفتن رژیم برای پسردار شدن. مامانم میگه ازش پرسیدم که خانم دکتر شما چرا؟ جنسیتش برای شما هم مهمه؟ و جواب داده که نمیخوام یه بدبخت دیگه به دنیا اضافه کنم. توضیح داده که پا به پای همسرم کار میکنم و درآمد دارم. ولی همسرم هیچ کمکی تو بچه داری یا پخت و پز بهم نمیکنه. میگه تو زنی، وظیفه توئه به خونه و بچه برسی.

یا همین دوست مامای مامانم برای مامانم تعریف میکرده که یه خانمی دخترشو که ترم آخر دندون پزشکی بوده آورده بوده برای معاینه بکارت (و اشاره میکرده که نمیدونم چه غلطی کرده بوده:/) و معاینه کردم و دیدم خوشبختانه سالم بود. حالا اینو برای چی برای مامانم تعریف میکرده؟ به من اشاره داشته و میگفته دخترتو زود شوهر بده. دختر زود شوهر نکنه کار دستتون میده:/ و میگفته که مامان اون دختر دندون پزشکه هم پشیمون بود که چرا زود شوهرش نداده و الانم کسی نمیاد بگیرتش:|

همین دو تا مثال کافیه تا متنفر باشم از جنسیتم. با اینکه تو خانواده ای بزرگ شدم که تفاوت زن و مرد رو چندان درک نکردم و تقسیم بندی زنونه و مردونه بین پدر و مادرم وجود نداشته، ولی بازم تفاوت ها رو تو جامعه می بینم. دیدگاهی که نسبت به دخترا وجود داره رو دارم میبینم. 

یه بار یکی از بچه های وبلاگی بهم گفت اینا همه هارت و پورتته! آخرش تو هم تسلیم میشی، ازدواج می کنی و زن زندگی میشی. هارت و پورت چیه؟ ناراحت بودن از تبعیض جنسیتی.

همه اینا رو نوشتم که بگم، امشب داشتم به این فکر میکردم که چطور تو این جامعه دختردار بشم؟ به ازدواج فکر کردم، به محدودیت هاش، به اینکه تسلیم این تبعیض ها شدم، زن خونه شدم و ... تا اینکه تو ذهنم به اینجا رسیدم که دختری به این دنیا بیارم. و چقدر وحشتناک بود این تصور! تصور اینکه بابای دخترم یکی از اونا باشه که مامانش با لفظ "دو*دول طلا" قربون صدقش میرفته برام ویران کننده بود. 

بیشتر از این نمی نویسم. ولی نشستم از الان برای دختر به دنیا نیومدم کلی غصه خوردم:( . برای حال خودمم گریه کردم. 

مخاطب های خاصی دارد

یکی از disgusting ترین جملاتی که خوندم و شنیدم اینه که میگن: " قوی باش! حتی اگه نمیتونی، اداشو دربیار" .

و به شدت متنفرم از آدمایی که ادای قوی بودن رو در میارن! آدمایی که نقص هایی که همه مون و شاید اکثرمون داریم رو نادبده میگیرن و شروع می کنند شر و ور گفتن از قوی بودنشون و مثلا دست آوردهاشون! در حالی که خودشونم میدونن نقص دارن، بعضی چیزا رو نمیتونن درست انجام بدن. چیزی که نمیدونن اینه که این طبیعیه و نباید ادا دربیارن:/ . و نمیدونن چقدر این ادااطوارهاشون منزجر کنندس 

GOT

یادم نمیاد کی گیم او ترونز رو شروع کردم. فکر کنم دو سال پیش بود. دو ساله هفت هشت بار فقط دیدمش و هر بار یک فصل. امشب قسمت آخر فصل 6 رو دارم میبینم. مغزم کشش این حجم از اتفاقات و اونم در آرامش رو نداره! بعد از اون قسمتی که red wedding اتفاق افتاد و من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، این دومین قسمتیه که تحت تاثیرم قرار میده. و تامل برانگیز ترین دیالوگش اونحاست که تیریون به دینریس میگه، ترسیدی ؟ و دینریس میگه: آره و ادامه میده :

Do you know what frightens me?

I said farewell to a man who loves me. A man I thought I cared for. And I felt nothing.Just impatient to get on with it.

خیلی دردناک بود این. حتی دردناک تر از جریانی که برای مارجری اتفاق افتاد.

The Unreachable Beloved

از بیکاری تست کهن الگو ها رو دادم، کهن الگوی غالبم آتناست. خیلی جالب بود برام بعضی چیزاش و دقیقا خودم بودم. یه مقاله ای خوندم از دو تا محقق ایرانی که درباره خدابانوی آتنا بود، با عنوان "معشوقه دست نیافتنی"

راجع به اینکه کهن الگوها چی هستند و ... نمی نویسم. چون خودمم همین چند دقیقه پیش خوندم:) . اما این مقاله برام خیلی جالب بود و دوست دارم ترجمه بخشی از اون رو اینجا هم به اشتراک بگذارم:

متغیر غیرقابل پیش بینی؛ واکنش آتنا به جنبه های هیجانی چگونه است؟

آتنا یک کهن الگوی زنانه است. آتنا همیشه برنامه ای برای همه چیز دارد. او تمام برنامه ها را مدیریت می کند و بهترین راه حل را برای مسائل ارائه می کند. بنابراین، آتنا باید شخصیت مستقلی داشته باشد(خدابانوی باکره؛ ازدواج نکرده آتنا) و در این نوع زندگی که تمام متغیرها تعریف شدنی، قابل پیش بینی و قابل کنترل هستند، بدترین کابوس یک متغیر پیش بینی نشده است که می تواند همه جنبه های زندگی را به طور ناگهانی تغییر دهد. به عنوان مثال دانشجویی را تصور کنید که به آتنا نیاز دارد تا به او کمک کند که در دستیابی به علم موفق شود. او تمام وقتش را به تحصیل اختصاص می دهد. او وقتی برای چیز دیگری به جز تحصیل ندارد. تمام متغیر های زندگی، تحت کنترل او هستند، حتی سلامت و اوقات فراغتش. ناگهان او مرد ایده آلش را می بیند و احساس می کند که دارد عاشق می شود. در این شرایط بحرانی، که آینده طلایی بی صبرانه منتظر اوست، چیزی زندگی اش را تغییر خواهد داد. 

بهترین مثال این متغیر ها عشق و هیجانات است. در واقع در اولین نگاه، عشق و احساسات هیجانی مانند طوفانی بزرگ عمل می کند که به قلعه زیبا، آرام و مطمئن وی می رسد. در مثال ذکر شده، قلعه ی آرام، فاز تحصیل از چرخه زندگی اوست و طوفان بزرگ، ملاقات مرد ایده آل است.

ورود به سرزمین احساسات و هیجان ها، اشتباهی نابخشودنی برای آتنا است. برای جلوگیری از چنین اشتباهی، آتنا مرزهایی سفت و سخت دور قلعه اش تعریف می کند که نشان دهنده ناآگاهی اوست. و این چیزی است که ما عدم انعطاف و سنگ بودن در هیجانات می نامیم. بنابراین در این نوع رفتار ، آتنا دست نیافتنی باقی می ماند.

 

و من این چند پاراگراف رو زندگی کردم ... 

متهم ب.ح

تو قسمت سرچ اینستا داشتم می گشتم که به یه قسمت از عصر جدید رسیدم که یه خواننده جوانی سنگ خارای مریضه رو میخوند. و در عین ناباوری بشیر حسینی قرمز داد:/

و دلیل چرتی داشت ... و خود پسره جوابشو خوب داد که گفت موسیقی شنیدنیه، نه دیدنی!

نمیدونم مال کدوم دوره س این برنامه! ولی برای بار هزارم متنفر شدم از بشیر حسینی ...

گفتم مراتب این تنفر رو اعلام کنم:)

روز ۳۵ ام قرنطینه

با وجود خوبی هایی که این قرنطینه و خونه نشینی برای منِ درون گرا داشته، ولی خیلی اثرات بدی رو زندگی خیلیا گذاشته ... 

پدربزرگم حالش خوب نیست ... یه آزمایشگاه ساده می ترسیم ببریمش. هر ۵-۶ ماه یه بار تو ccu بستری می شد و دکترش همه چیزش رو چک میکرد. اما الان هم دکترش مطبش رو بسته و هم محیط بیمارستان خطرناکه. اوضاع در حدی بود که منِ دانشجوی سال ۳ ریه شو سمع کردم و تنفساشو شمردم و به دکترش گفتم. واضحا کراکل داشت و ریت تنفسش ۲۳ بود ... دو تا حدس زد دکتر و دو تا دارو گفت شروع کنیم براش. داروهاشو با کلی ترس از داروخونه تهیه می کنیم. دردسر بزرگتر کپسول اکسیژنه که چند روز یک بار باید بفرستیم و پر بشه🤦‍♀️ از طرفی رفتن خود منم درست نیست. فقط یه بار رفتم برای معاینش (چون دکتر گفت اطلاع دقیق تر میخوام) و بعدش تلفنی ازش حالشو می پرسم. داروها رو هم میذاریم حیاتشون بر میگردیم🤦‍♀️

داروی خودم ۲۰ روز دیگه تموم میشه و این وسط باید برم دکتر نسخه بنویسه! داروخونه نزدیکمون داره یا نه خودش یه مسئله س ... با ترس و لرز لازمه برم دکتر اصلا برای تجدید نسخه؟🤦‍♀️ دکترم گفته بود تا آخر فیزیوپات بخورم و تابستونش قطع می کنیم. کلا همه برنامه ها به هم ریخته. 

این ویروس که به این زودیا ما رو ول نمی کنه، امیدوارم خدا کمکمون کنه ...

توفیق اجباری

امسال سوای کرونا، عید خوبی داشتیم ... چرا؟ چون همه چی معمولی بود. نه سفره هفت سین درست کردیم، نه کسی اومد عید دیدنی و نه اتفاق خاصی افتاد. یکمم شب عید مشکلاتی در خانواده پیش اومد که حل شد. مثل روزای عادی. عید من اون روز عیدی بود که سفره هفت سین نچینیم و این مراسم هایی که هر سال برگزار میشه نباشه. از این لحاظ، ۹۹ عید من بود. خدا بلای کرونا رو از همه دفع کنه، ولی از یه جهت هایی هم منو به عید ایده آلم نزدیک کرد. 

رفت و آمد رو دوست دارم، مهمونی رو دوست دارم ولی با آدمایی که دوسشون دارم. عیدی که آدمو مجبور کنه همه جا بره و همه بیان رو دوست ندارم. 

First wish, checked

چی فکر میکردیم چی شد ...

ببینید چی پیدا کردم:

اینو اون موقع که آنفولانزا اپیدمیک بود گرفته بودم که اگه رفتیم بیمارستان و ضدعفونی کننده نبود، ذخیره داشته باشم تو جیبم. ولی خب چیزی که اون موقع زیاد بود، محلول ضدعفونی کننده بود ... برای همین دیگه گم شده بود و نمیدونستم کجاست. کی میدونست قراره اینطوری بشه اوضاع🤦‍♀️ امیدوارم هر چه زود تر از این وضعیت خلاص شیم. هر چند به امیدواری من نیست ... 

قرنطینه

قرنطینه خود را چگونه سپری می کنید؟

از صبح تا شب فیلم می بینیم! فیلم هایی که یک عمر است ندیده ایم!

دیدن چرنوبیل را به تازگی به همراه خانواده تمام کرده ایم ... و چقدر همه چیز این فیلم برایمان ملموس بود ... از پنهان کاری و آمار ندادن تا آماده نبودن برای هرگونه بحرانی و اصلا همه چیزش!

دیدن سریال sex education را هم به تنهایی:/ تمام کرده ام. و تا دو روز بعد از دیدن سریال همش با خودم میگفتم "آخه چرااا" . لازم به ذکر است با یکی از شخصیت های سریال همزاد پنداری عجیبی داشتم. اصلا حس میکنم وی را از روی من ساخته اند:/ و گاهی همانقدر احمق می شوم و یکهو همه چیز را خراب می کنم.

اخیرا سریال how I met your mother را هم شروع کرده ام و باید بگویم که اُف برمن که تا کنون انسان فیلم نبینی بوده و این سریال را ندیده ام. و حس میکنم در بعضی جهات رابین خیلی شبیه من است! البته در بعضی جهات! حالا کدام جهات؟ نمی گویم!

فیلم های دیگری نیز دیده ام ولی فعلا همین ها را یادم بود و خوب بودند. فیلم های دیگری نیز هستند که باید ببینم.

 

پ.ن : امروز تولد مادربزرگ مرحوممه . اگه دوست داشتید این لطف رو برای من بکنید و یه فاتحه برای روحش بخونید. ممنون

تاریخ تولد شاعرانه ای داشت ... ۱۳۱۳/۱۲/۱۳

بعدا نوشت: ۲۲ سالمم شد و هیچ چی تو وبلاگم راجع بهش ننوشتم! جالبه. نه؟ یه زمانی برام تولدم از همه چیز مهم تر بود، کلی برای سال بعد (سن بعد) برنامه می ریختم و فکر می کردم. اما الان؟ هیچ چی!

و پایان فیزیوپات ۱ :)

حدس بزنید چی شده؟ 

"فارما پاس شدم"

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)