وقتی یادتون رفته چطور دوبل پارک کنید، لطفا سوپرمن بازی درنیارید:/

پس از انجام یک پارک دوبل ناموفق در خدمتتون هستم:)
بابابزرگمو آوردیم پیش دکترش، بابام جا پارک پیدا نکرد و دوبل پارک کرده بود! گفت پشت فرمون بشین اگه کسی خواست حرکت کنه ماشین رو این ور اون ور بکش که مزاحم نباشیم.
منم نشستم پشت فرمون داشتم با یکی از دانش آموزام حرف میزدم که یهو دیدم یه جای پارک خالی شد و رفتم که یه پارک دوبل برم:)))
آخرین باری که دوبل رفته بودم، مربوط میشه به امتحان رانندگی دو سه سال پیش:)
تو ذهنم داشتم دنبال فرمول دوبل پارک می گشتم که یهو دیدم آینم با آینه بغلی در یک راستاس! یه جرقه هایی تو ذهنم زده شد. از آینه داشتم پارک بان رو می دیدم که دستاشو روی دستاش گذاشته تا ببینه دارم چیکار میکنم (چون قبلش گفت ماشینو بکش جلو و من هل شدم خاموش کردم:/) ، استرس گرفته بودم ... به خودم آرامش دادم و گفتم، ببین قراره فرمون رو کامل بچرخونی بعد دستگیره ماشین بغلی رو که دیدی ، فرمون رو درست کنی! همین کارو کردم منتها بد در اومد و نصف ماشین بیرون بود:/ ... دیدم خیلی ضایعست دوباره آینه در آینه شدم تا همین روش رو اجرا کنم. از دفعه قبل بهتر دراومد و یذره از  ماشین تو بیرون موند! میخواستم دوباره همین حرکتو برم که جشمم به پارک بان و مردم افتاد! خجالت کشیدم و تو همون حالت موندم.
الانم گفتم از این شاهکارم یه پست بذارم ...
پ.ن :دوستان دقت کنید من ناشی نیستم، منتها ماشین زیر دستم نیست و شروع مجدد سخته برام همیشه:(
اون موقع ها که ماشین ارزون بود (سال قبل) به بابام گفتم برام بگیره که گفت نمیتونی از ماشین نگه داری کنی ... البته اگه باز به همون قیمتا برگرده بازم بابام نمیگیره برام و معتقده از پس پنچری و بنزین زدن و اینا برنمیام:/ 

و چه تشنگی ها که نخواهیم کشید

ماه رمضون داره شروع میشه و موندم منی که به ازای هر قدم راه رفتن نیاز به اب خوردن پیدا میکنم، چطوری قراره دووم بیارم؟

شاید یکی دو روز روزه بگیرم (صرفا برای تهذیب نفس و این داستانا) ... اما انصاف نیس تو این روزای گرم و طولانی، تشنگی بکشم:(  به خاطر اینکه بقیه روزه هستند ...

سندروم ترم اول:)

این پست در جواب کامنت یکی از دوستان نوشته شده. دوستی که گفت بهتره کامنتش خصوصی بمونه:)


قبل از اینکه به مشکلی که شما داری جواب بدم، میخوام از آنچه که روزهای اول دانشگاه بر من گذشت بنویسم ... از احساس متناقض و بدی که ترم اول و دوم نسبت به خودم و رشتم داشتم ... به همه ی اینا اینم اضافه کن که تا ترم سه نتونسته بودم با رتبه کنکورم کنار بیام:) . سه ترم با خودم کلنجار میرفتم و احساس بدی نسبت به دانشگاهی که قبول شده بودم و رتبم داشتم ... از اینکه نتونسته بودم از توانایی هام به میزان کافی استفاده کنم ... تا ترم سه همچنان عذاب وجدان روزایی که خوب درس نخونده بودم و یک ماهی که سال کنکور از دست داده بودم با من بود.

8 صبح شنبه ، روز اول دانشگاه، وارد کلاس آناتومی شدم. نحوه تدریس استادمون طوری بود که برای دانشجویی که از دبیرستان پا شده اومده، قابل فهم نبود. جلسه اول ترمینولوژیه وبقیه استادا طوری درس میدن که دانشجو فقط با اصطلاحات آناتومی آشنا بشه. اما ما نه تنها با چیزی آشنا نشدیم، بلکه کاملا گیج طور از کلاس خارج شدیم! 

اون روز کلاسم ساعت 4 تموم شد و اومدم خونه و از شدت خستگی تا 10 خوابیدم! شروع کردم به پیاده کردن ویس و جزوه نوشتن. 4 ساعت تمام، گری و اسلاید و گوگل جلوم بودن تا بفهمم استاد چی میگه! توی این 4 ساعت فقط تونستم نیم ساعت از جزوه رو پیاده کنم:)))) . انقدر خسته شدم که دیگه بیخیال یک ساعت باقیمونده شدم و گرفتم خوابیدم! فرداش 8 صبح بافت داشتیم، و 10 دوباره آناتومی. حین پرسش و پاسخ استاد متوجه شدم که superfacial fascia که دیشب دربارش خونده بودم دقیقا چیه! یخورده هم بافت شناسی کمکم کرد تا بفهمم همون لایه زیر skin و هیپودرمی هست که تو بافت خوندیم. مفهوم همین فاسیای سطحی تو جلسه اول آناتومی عملی دیگه برام کامل جا افتاد! وقتی که استاد پوست رو زد کنار و فاسیای سطحی رو نشون داد!

بیا این اتفاقات رو تحلیل کنیم و یخورده به شرایط دیگه تعمیمش بدیم.

اولین چیزی که از این خاطراتم میشه فهمید اینه که کمال گرایی در تک تک جملاتش موج میزنه:) (اینکه من موقع نوشتن تک تک جملا ت هدفم این بود این کمال گرایی رو به عنوان عامل اصلی تمام حس های بد معرفی کنم هم بی تاثیر نیست:دی). از حس  وحالم که نسبت به دوران کنکور نوشتم بگیر تا نحوه ی جزوه نوشتنم ...

سه ترم حس و حال بد نسبت به رتبم داشتم چون نتونسته بودم کامل از همه ی روزهام استفاده کنم و یه سری کم کاری هایی داشتم. حالم خوب نبود چون کامل نبودم ... چون عذاب وجدان این کامل نبودن همیشه همراهم بود.

نوشتن نیم ساعت از یک جزوه ی یک ونیم ساعته، 4 ساعت برام طول کشید چون میخواستم هر جمله ای که استاد میگه رو کامل بفهمم! و بعد بنویسمش! شاید 4 بار به یک جمله گوش میدادم و بعد میرفتم تو اسلاید و کتاب و گوگل راجع به اون یک جمله میخوندم و بعد ترکیب همه شون رو وارد جزوه میکردم! و تهش هم آخر جزوه یا تو جلسات بعدی میفهمیدم که تلاش من برای کامل یادگرفتن بیهوده بوده چون کامل یادگرفتنی وجود نداره ... یادگیری به مرور زمان تکمیل میشه ...

چون برای جزوه نوشتن پدرم به شدت دراومده یکم بیشتر میخوام درباره جزوه نوشتن بنویسم:) . ما یه همکلاسی داشتیم که موقعی که هیچ کدوممون نمیتونستیم برای آناتومی جزوه بنویسیم، اون سه ساعت بعد از کلاس جزوه ش رو تو گروه میذاشت و بچه ها جزوه اونو می خوندن. تایم زیادی برای جزوه نوشتن نمیگذاشت. جزوه ش رو پاک نویس نمیکرد و از  قلم خورد ها و اشتباهاتی که داشت خجالت نمیکشید. من اعتماد به نفس اینو نداشتم که جزوه ناقص تحویل بچه ها و حتی خودم بدم! و برای هر کلمه کلی سرچ میکردم! اما اون بعضی جاها رو راحت خالی میذاشت و حتی بعضی کلمات رو با spell اشتباه می نوشت! برای درست نوشتن کلمه های انگلیسی هم حتی وقت نمیداشت. اما استمرار داشت و همیشه سه چهار ساعت بعد از کلاس جزوه رو تو گروه میذاشت. نتیجه چی شد؟ اون با اینکه گری نخونده بود، با همین جزوه نوشتن توی میدترم از 4، 3.9 شد و من 1.2 :))) . چون سعی میکردم همه چیز رو کامل یاد بگیرم! و نمیتونستم کامل یادبگیرم! درنتیجه وسط کار بیخیال می شدم. خسته می شدم ... من گری خونده بودم و تحقیق کردم هرکی گری خونده بود زیر 2 شده بود. چون جزوه بسیار متفاوت تر از گری بود:) .

علت کم درس خوندن من در ترم اول این بود که میخواستم خوب باشم! میخواستم همه چیز رو یاد بگیرم! سراغ رفرنس های سنگین میرفتم:) فکر میکردم هرکی رفرنس نخونه بیسواده و ... ! نتیجه این میشد که شروع میکردم به درس خوندن و چون نمیتونستم نتیجه مطلوبم رو بگیرم ناامید میشدم. از یه جایی به بعد مغزم یادگرفته بود که وقتی قراره شروع کنم به درس خوندن، کار سنگینی در پیش داره. پس هر موقع میخواستم درس بخونم حواسم رو پرت میکرد:) و نمیتونستم شروع کنم ... مشغول کارهای دیگه میشدم.

میخوام برای توصیف حال خودم در اون روزها، از واژه های خودت استفاده کنم ...


الان من موندم و بی انگیزگی و سستی و بی حوصلگی


دقیقا این حس و حال من اواسط ترم اول بود ... من مونده بودم، سستی و بی حوصلگی ... مخصوصا بعد از خراب کردن میدترم آناتومی. بیوشیمی و بافت رو خوب داده بودم البته ... چون میدونستم چی بخونم و مطالب سنگین نبودن. اما بعد از حماسه آناتومی، دیگه نیمه دوم ترم، به زور خودمو مجبور به درس خوندن میکردم ... خیلی وقتا هم موفق نمیشدم:)


درجاتی از کمال گرایی و تمایل به عالی بودن رو در نوشته های تو هم میشه دید. مثلا:

من سال قبل همین موقع ها بود مستند راه قریب رو دیدم و گفتم و نوشتم(در دفترچه ام) که هیچوقت اینطوری نمیشم و یه دکتر خیلی خفن و با معلومات بالا میشم و اینطور حرفا


من بهت نمیگم به این فکر نکن که قراره دکتر خوبی بشی، نمیگم هدف نداشته باش. اتفاقا هدف داشتن خیلی هم خوبه. اما فکر میکنم مشکل تو اینجا باشه که فکر میکنی برای تبدیل شدن به یه دکتر خفن، باید کارای خفن و عجیب غریبی هم بکنی ... خودتو قانع کن به خوندن جزوه ها و اگه نیاز شد یه چند صفحه رفرنس هم برای فهم بیشتر.

اینم بگم که این درسایی که الان میخونید، خیلی ربطی به کار آینده تون ندارن. من واقعا نمیفهمم چرا باید یه دانشجوی دندون پزشکی مثلا بشینه بیوشیمی بخونه؟:/ خودتو اذیت نکن خیلی ...

میگی خیلی بیرون میری و ... . اینکه زیاد بیرون باشی و اصلا درس نخونی خوب نیست ... ولی بپذیر و با تمام وجودت قبول کن که قرار نیست همیشه یه دانشجوی نمونه و ایده آلی که توفیلما نشون میدن باشیم. یه دانشجوی نرمال، یا حتی یه دانش آموز نرمال! کم کاری داره، نمره کم داره!، گاهی کارایی میکنه که بر خلاف این ایده آل ها باشه و ابدا هیچ مشکلی نداره ... اما مهم اینه که خودتو تو مسیر درست بندازی و اون کارهایی که باید انجام بدی رو انجام بدی. میتونم با اطمینان بگم که تا الان چیزی رو برای یه دکتر خوب شدن از دست ندادی. یخورده فقط توقعت رو از خودت بیار پایین، به جزوه خوندن خودتو عادت بده:دی و این عادت درس نخوندن رو کم کم ترک کن. کم کم شروع کن. اگه مثلا یکی دو هفته س کلا درس نخوندی، توقع نداشته باش از فردا بشینی تو کتابخونه و مثل خرخونای کلاستون حواست فقط به درس باشه:)) . با نیم ساعت 45 دقیقه شروع کن. مثلا یه روز درمیون یه 45 دقیقه درس بخون. فکر نکن کمه! نخند به این جملات من! . به نظر من این متد خیلی موثره در ترک عادت درس نخوندن. یه برنامه خیلی کم حجم بریزی و سعی کنی بهش پایبند باشی. این پایبند بودنه خیلی مهمه و کلی حس و حال خوب به آدم میده که بتونه برنامه های بعدی و چه بسا با حجم بیشتر رو بتونه انجام بده. استمرارت رو سعی کن حفظ کنی و برنامه ای بریز که بتونی راحت انجامش بدی.

راجع به بیرون رفتن یه چیزی الان اومد به ذهنم. داداش دوست منم همکلاس شماس. اونم تا حدی با این بحران مواجهه. البته نمیدونم خودش میدونه دچار بحرانه یا نه:دی. ولی از همون اوایل اکیپ تشکیل دادن، میرن بیرون، برای هم تولد میگیرن و ... . ترم اول که خیلی سرش شلوغ بود ... البته خواهرش سعی داشت به راه راست بکشونتش، نمیدونم موفق شد یا نه. اگه تو این اکیپایی و تعهدی داری برای بیرون رفتن و تولد گرفتن و اینا، و احساس میکنی بودن با این آدما حس و حال خوبی بهت نمیده رودرواسی نداشته باش و خارج شو از این قید و بندها. با کسایی باش که حال خوب بهت میدن، بودن در کنارشون انگیزت رو بیشتر میکنه و اگه بخوام خلاصه بگم، آدمای توان ...


یه چیزی هم بگم ... از ترم سه رفتم تراپی و نزدیک یه ساله دارم آنتی دپرشن می خورم. بی انگیزگی، کاری نکردن و ... بیشتر از اینکه به تنبلی ربط داشته باشه به افسردگی ربط داره. تو این مدتی که تراپی میرم، هم ارتباطم با بقیه بهتر شده، هم اضطرابم کمتر شده و هم خیلی راحت تر کارامو انجام میدم. این علائمی که تو کامنت برام نوشتی نشونه افسردگی میتونه باشه ... کمک گرفتن از یه تراپیست خوب میتونه بهت کمک کنه. راستی ... مشاورای دانشگاهم مشاورای خوبی هستن ... میتونی امتحان کنی اگه خودت مشاور خوب نمیشناسی.

پ.ن : اگه خواستی این پست پاک ببشه، بگو پاک کنم.

به خدا همون آسکاریس رو میخوندیم کافی بود:(

۸ جلسه جزوه کرم شناسیه که به شدت دارای جزئیاته و سخته. هر جوری حساب کردم، دیدم دونه دونه بخونم مغزم میپوکه! در نتیجه چند تا نمونه سوال در آوردم و اسم هر انگلی که روی سوال آورده شده یا جواب صحیح مربوط به اون هستش رو میخونم.
جزوه ی مربوط به پاراگونیموس وسترمانی رو تو خونه جا گذاشتم ..‌. اومدم تو نت سرچ کنم که گرفتار شدم :)))))
گفتم بیام یه اعلام حضوری هم اینجا بکنم ...
قارچ رو هم نگه داشتم برای شب امتحان! شنیدم تعداد صفحات جزوات کمه! (بله هنوز جزوه ها رو نگرفتم)
پ.ن : شما فکر کن کسی که برای کنکور و حتی امتحان نهایی، قارچ و آغازیان و این مزخرفات رو نخونده (گیاهی رو دوست داشتم ولی این چند تا رو نه!) ، بیاد تو دانشگاه چرخه ی زندگی و بیماری زایی و ..‌. چند تا کرم و قارچ و کوفت و زهرمار رو با جزئیات بیشتر بخونه ... نمیشه دیگه. میشه؟
لازم به ذکر است سوالات مربوط به این فصول مزخرف (۱۰ و ۱۱ پیش دانشگاهی) رو نه تو امتحان نهایی جواب دادم و نه تو کنکور! و با خودم میگفتم اگه قراره پزشکی با قارچ و آغازیان به دست بیاد، نمیخوامش! چه میدونستم قراره سه واحد انگل شناسی پاس کنم! 

آیا درست است وسط فیلم داغ کنی؟ اینه رسم ۹ سال رفاقت؟

لپ تاپی که از سال ۸۹ همدممه، در آستانه خراب شدنه:(

یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ ... خلاصه یه فن پیدا کردیم براش ... اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(

گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم لپ تاپ از شدت گرما داره میسوزه! و خب خاموشش کردم طبیعتا. اما از کنجکاوی دارم میمیرم ... آیا استنیس میتونه جافری رو شکست بده؟ آیا جافری میمیره؟ متاسفانه یخورده جلوتر زدم و قسمت آخر سیزن ۷ رو دیدم و میدونم اون ملکه بدذات نمیمیره:/ اما امیدوارم جافری از بین بره:( و سانسا کمتر درد بکشه:(

دروغ: من نویسنده مزخرفی هستم:)

ساعت 8:07 شب 22 فروردین

موزیک در حال پخش: تصنیف امشب شب مهتابه با صدای سیما مافیها

بعد از مدت ها دست به تایپ شدم و اومدم سراغ وبلاگ ...

چرا ننوشتم؟ دچار بیماری "مزخرف انگاری نوشته ها " به طور مزمن شدم! این بیماری رو قبلا به صورت حاد داشتم که چند مدتیه به طور مزمن گریبانم رو گرفته و اذیتم می کنه.

طی این مدت که ننوشتم چه اتفاقاتی افتاده؟ همه چیز خوبه در کل ... اتفاقات قابل نوشتن زیادی برام افتاده. پیش نویس های زیادی تو پنل دارم که تا نصفه نوشتم و بعد گفتم ولش کن! تو نه نویسنده ای، نه جامعه شناس و نه چیزی که بخوای در این باره اظهار نظر کنی! و جلوی خودمو گرفتم. اما من بارها گفتم بدون نوشتن و ثبت کردن میمیرم:) . هر اتفاقی که می افتاد یا تو کانال پرایوتم می نوشتم که ممبری نداره، یا تو کانال پرایوت دیگه م که اندک ممبری داره و میخونن منو و یا تو ذهنم با صدای بلند بازگو میکردم و تحلیل ها و افکارم رو راجع به اتفاقات اطرافم به خودم میگفتم!

سعی کردم ترک کنم این عادت فکر کردن و نوشتن رو. اما نهایت موفقیتم این بوده که وقتی دارم مسائل اطرافم رو تحلیل می کنم و به زندگی و شرایط خودم تعمیم میدم، مچ خودمو بگیرم و به خودم بگم بسه دیگه! چقدر چرت و پرت میبافی! و بدون توجه به این ندای درونی دوباره به افکارم ادامه بدم!

شاید مهم ترین اتفاق دراین مدتی که ننوشتم این بوده که نبود مادربزرگم رو حس کردم و فهمیدم که دیگه پیش ما نیست. بله یکسال بود که داشتم خودمو گول میزدم. نمیرفتم خونشون، زنگ نمیزدم به بابابزرگم و وقتی هم اون زنگ میزد، حرفی از مامان بزرگ نمیزدم و با خودم خیال میکردم حتما خونه نیست؛ حتما رفته بیرون یه کاری داره؛ نبودنش برام مثل همه این سال هایی که دور بودیم از هم بود، نه یه نبود همیشگی ... یه سال و بیشتر گذشته و دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم. حس نبودن همیشگیش اصلا خوب نیست ... سعی می کنم کنار بیام باهاش.

و اما چرا شروع کردم به نوشتن؟ شاید مهم ترین دلیلش فصل چهاردم کتاب "خودت باش دختر" باشه ... این فصل درباره دروغی با عنوان " من یک نویسنده مزخرفم" صحبت می کنه. با این حقیقت روبرو شدم که حتی نویسنده های کتاب های پرفروش هم اغلب اوقات با این فکر که "نکنه دیگران نوشته های منو دوست نداشته باشن" مبارزه میکنند. با نوشتن تک تک کلمات این پست با خودم میگفتم اگه این کلمه ای که استفاده می کنم خوب نباشه چی؟ اگه این مطلبی که نوشتم به نظر بقیه افتضاح بیاد چی؟ اگه کلا حال همه رو با این کلمات به هم بزنم چی؟ و بعدش این جملات تو ذهنم تکرار می شد:

-نظراتی که دیگران درباره ام می دهند هیچ ربطی به من ندارد

- وقتی چیزی را با تمام وجود خلق می کنید، این کار را می کنید چون نمی توانید انجامش ندهید. آن را خلق می کنید چون باور دارید اثر شما لیاقت بودن در این دنیا و دیده شدن را دارد. کار و تلاش می کنید و بعد چشمانتان را می بندید و دعا می کنید اثرتان مورد توجه قرار بگیرد. اما یک نکته در مورد اثر خارق العاده ای که خلق کرده اید وجود دارد : شما آن را خلق کرده اید چون استعداد خدادادی خلق آن را دارید. شما آن را به عنوان هدیه برای خودتان و به کسی که استعداد و توانایی آن را به شما بخشیده خلق کرده اید. اما نمی توانید کاری کنید که همه ی آدم ها آن را دوست داشته باشند یا درک کنند.باید انگیزه ی خلق آن را داشته باشید حتی اگر همه دوستش نداشته باشند حتی اگر عده ای از آن متنفر باشند.

و در پایان اگر گاهی خودتون رو سرزنش می کنید، گاهی حس میکنید خوب نیستید، این کتاب به زبان روان رو براتون پیشنهاد می کنم: خودت باش دختر- ریچل هالیس

پایان : 8:37

.

حدود یک سالی میشه که میخواستم‌ فارست گامپ رو ببینم و همش پشت گوش مینداختم ... امروز دیدمش ... به شدت حالم بده و ناراحتم:( . بخصوص که قبلش revolutionary road رو هم دیدم.


از همدیگه تعریف کنیم:)

امروز مثل همیشه به زور از خواب بیدار شدم (فی الواقع بیدارم کردن) و سریع مقنعه و پالتوم رو پوشیدم و آماده شدم که برم ... مامانم یه نگاه به سر و صورتم کرد و گفت اگه وقت کردی یه رژم بزن! حال نداشتم و گفتم حالا ببینم تو دانشگاه میزنم یا نه. رسیدم کلاس و کیفمو گذاشتم و رفتم دستشویی که یه رژ بزنم! چراغ دستشویی رو روشن کردم و دختری که اونجا بود ازم تشکر کرد (بلد نبود چطوری روشن کنه)

رژم رو که زدم، یه دختر دیگه بهم گفت: خوشگلی ولی با رژ خوشگلتر میشی ...

حالا من خوشگل نیستم از نظر خودم ... ولی میخوام بگم جملات خوب رو از هم دریغ نکنیم ... مخصوصا اول صبح ... شاید کلمات مثبت ما، روز یه نفر رو ساخت:) 

baby sister:)

یکی از چالش های بزرگی که این روزا باهاش مواجهم٬ خواهر نوجوونمه. خواهرم ۱۴ سالشه و تو سن حساسی قرار داره. سر پر از سودایی داره ... امروز برای سومین آزمون پی در پی ترازش افت کرده. از مهر ماه ترازش روی ۷۱۰۰-۷۰۰۰ ثابت مونده بود ولی سه آزمون قبلی به ترتیب ۶۸۰۰ - ۶۶۰۰ و این آزمون هم ۶۵۰۰ آورده. به زور درس میخونه و هر موقع می گم درس بخون میگه قرار نیست که همه دکتر بشن! میگم خب تو دکتر نشو ولی وارد هر رشته ای که بشی باید سختی بکشی و درس بخونی! شروع میکنه به گفتن حرفایی مثل نه خیر شما به من میگید پزشک شو! من علاقه ندارم! و منم دوباره تکرار می کنم عزیز من کی بهت میگه آخه پزشک شی! تا حالا بهت گفتیم باید چه رشته ای بخونی؟ که دیگه از جواب دادن باز میمونه.

میگه من نمیخوام درس بخونم. میگم خب میخوای چیکار کنی؟ میگه میخوام زندگی کنم!

حالا زندگی رو چی معنی میکنه؟ باشگاه رفتن٬ وزن کم کردن!٬ بیرون رفتن و تفریح کردن و خرید کردن! این وسط میگه دوست دارم فروشنده بشم!

بهش میگم حتی برای فروشنده خوب شدن هم باید تحصیلات آکادمیک مرتبط داشته باشی تا بتونی کسب و کارتو راه بندازی ...

چند دقیقه بعد میگه من میخوام رئیس جمهور شم! و باید برم انسانی بخونم بعد خودش جواب میده که نه من عربیم خوب نیست!

دست رو هرچی میذاره و میبینه که کار سختیه٬ زود نظرش عوض میشه و کار من فقط گوش کردن به حرفاش و قانع کردنشه ...

یه ماهی میشه که دست بند و اینا درست میکنه یا مثلا با قیمت کمتر میخره بعضیاشونو و میفروشه و از این کار لذت میبره. گفتیم اوکی این کار رو بکن ولی نباید به درست آسیب برسه. اما دارم میبینم که نمی تونه مدیریت کنه. دو هفته هم هست کلش او کلنز نصب کرده و صبح تا شب پای لپ تاپه که اتک نخوره:/ . وقتی هم اسم درسو میاری جیغ میزنه! امروز دیگه جدی باهاش حرف زدم و گفتم این هفته نباید کلش زیاد بازی کنی (قبول کرده فعلا که هفته ای یه بار بازی کنه فقط). حالا ببینم چی میشه. این کاراشم گفتم متوقف کنه فعلا (فروش و ...) .

اما همچنان نگرانم ... به مامانم گفتم کاری نداشته باشه و یکی دو ماه بچه رو بده دست من (چون مامانم عصبانی میشه وسطش و کارو خراب میکنه). امیدوارم بتونم سر به راهش کنم ...

ویس های هلاکویی رو که گوش میدادم هلاکویی میگفت در صورتی که کاری باعث نشه که به درس نوجوون آسیب ببینه منعش نکنید از انجام اون کار. در کل هلاکویی با منع کردن مخالفه . منم برای همین کلا از اینترنت و لپ تاپ محرومش نمی کنم ... بابامم درباره روانشناسی نوجوان زیاد مطالعه کرده و امروز یه مثال بهم زد که خوشم اومد. میگه که برای اینکه بخوای چاقو رو از دست بچه بگیری باید یه شکلات بهش بدی بعد چاقو رو برداری. اگه بخوای مستقیما این کارو بکنی دست هر دوتون زخم میشه. در همین راستا قراره کلاسای بیرونش رو زیاد کنیم خیلی برای بازی با لپ تاپ براش وقت نمونه ... چند جلسه هم مشاور تحصیلی ببریمش.

 این بچه باعث شده بفهمم چقدر مادر و پدر بودن مسئولیت سختیه ... گاهی وقتا آدم نمیدونه چیکار کنه. گاهی بچه کاری میکنه که درست نیست و تو به عنوان یک پدر یا مادر خوب نباید محدود یا محرومش کنی. دست رو دست هم نمیتونی بذاری و این خیلی موقعیت سختیه ...

پ.ن : درگیرم این روزا ... وقت کم میارم ... قبلا فکر میکردم چقدر ناتوانم که نمی تونم به کارام برسم! ولی الان دارم به این قضیه فکر میکنم که شاید دارم زیاد از حد برای خودم کار درست میکنم! و به نظرم مورد دوم درست تره. چون هیچ کدوم از همکلاسیام به اندازه من سرشون شلوغ نیست :)

#۲۱

در آخرین لحظات ۲۰ سالگی یه تصمیمی گرفتم که نمیتونستم بگیرم ... کاری کردم که چند سال بود نمیتونستم انجام بدم. و با دلی پر از احساسات متناقض به استقبال فوت شمع ۲۱ سالگی رفتم ...

۲۱ سالگی عزیز، خوب باش برام ...

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)