دروغ: من نویسنده مزخرفی هستم:)

ساعت 8:07 شب 22 فروردین

موزیک در حال پخش: تصنیف امشب شب مهتابه با صدای سیما مافیها

بعد از مدت ها دست به تایپ شدم و اومدم سراغ وبلاگ ...

چرا ننوشتم؟ دچار بیماری "مزخرف انگاری نوشته ها " به طور مزمن شدم! این بیماری رو قبلا به صورت حاد داشتم که چند مدتیه به طور مزمن گریبانم رو گرفته و اذیتم می کنه.

طی این مدت که ننوشتم چه اتفاقاتی افتاده؟ همه چیز خوبه در کل ... اتفاقات قابل نوشتن زیادی برام افتاده. پیش نویس های زیادی تو پنل دارم که تا نصفه نوشتم و بعد گفتم ولش کن! تو نه نویسنده ای، نه جامعه شناس و نه چیزی که بخوای در این باره اظهار نظر کنی! و جلوی خودمو گرفتم. اما من بارها گفتم بدون نوشتن و ثبت کردن میمیرم:) . هر اتفاقی که می افتاد یا تو کانال پرایوتم می نوشتم که ممبری نداره، یا تو کانال پرایوت دیگه م که اندک ممبری داره و میخونن منو و یا تو ذهنم با صدای بلند بازگو میکردم و تحلیل ها و افکارم رو راجع به اتفاقات اطرافم به خودم میگفتم!

سعی کردم ترک کنم این عادت فکر کردن و نوشتن رو. اما نهایت موفقیتم این بوده که وقتی دارم مسائل اطرافم رو تحلیل می کنم و به زندگی و شرایط خودم تعمیم میدم، مچ خودمو بگیرم و به خودم بگم بسه دیگه! چقدر چرت و پرت میبافی! و بدون توجه به این ندای درونی دوباره به افکارم ادامه بدم!

شاید مهم ترین اتفاق دراین مدتی که ننوشتم این بوده که نبود مادربزرگم رو حس کردم و فهمیدم که دیگه پیش ما نیست. بله یکسال بود که داشتم خودمو گول میزدم. نمیرفتم خونشون، زنگ نمیزدم به بابابزرگم و وقتی هم اون زنگ میزد، حرفی از مامان بزرگ نمیزدم و با خودم خیال میکردم حتما خونه نیست؛ حتما رفته بیرون یه کاری داره؛ نبودنش برام مثل همه این سال هایی که دور بودیم از هم بود، نه یه نبود همیشگی ... یه سال و بیشتر گذشته و دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم. حس نبودن همیشگیش اصلا خوب نیست ... سعی می کنم کنار بیام باهاش.

و اما چرا شروع کردم به نوشتن؟ شاید مهم ترین دلیلش فصل چهاردم کتاب "خودت باش دختر" باشه ... این فصل درباره دروغی با عنوان " من یک نویسنده مزخرفم" صحبت می کنه. با این حقیقت روبرو شدم که حتی نویسنده های کتاب های پرفروش هم اغلب اوقات با این فکر که "نکنه دیگران نوشته های منو دوست نداشته باشن" مبارزه میکنند. با نوشتن تک تک کلمات این پست با خودم میگفتم اگه این کلمه ای که استفاده می کنم خوب نباشه چی؟ اگه این مطلبی که نوشتم به نظر بقیه افتضاح بیاد چی؟ اگه کلا حال همه رو با این کلمات به هم بزنم چی؟ و بعدش این جملات تو ذهنم تکرار می شد:

-نظراتی که دیگران درباره ام می دهند هیچ ربطی به من ندارد

- وقتی چیزی را با تمام وجود خلق می کنید، این کار را می کنید چون نمی توانید انجامش ندهید. آن را خلق می کنید چون باور دارید اثر شما لیاقت بودن در این دنیا و دیده شدن را دارد. کار و تلاش می کنید و بعد چشمانتان را می بندید و دعا می کنید اثرتان مورد توجه قرار بگیرد. اما یک نکته در مورد اثر خارق العاده ای که خلق کرده اید وجود دارد : شما آن را خلق کرده اید چون استعداد خدادادی خلق آن را دارید. شما آن را به عنوان هدیه برای خودتان و به کسی که استعداد و توانایی آن را به شما بخشیده خلق کرده اید. اما نمی توانید کاری کنید که همه ی آدم ها آن را دوست داشته باشند یا درک کنند.باید انگیزه ی خلق آن را داشته باشید حتی اگر همه دوستش نداشته باشند حتی اگر عده ای از آن متنفر باشند.

و در پایان اگر گاهی خودتون رو سرزنش می کنید، گاهی حس میکنید خوب نیستید، این کتاب به زبان روان رو براتون پیشنهاد می کنم: خودت باش دختر- ریچل هالیس

پایان : 8:37

.

حدود یک سالی میشه که میخواستم‌ فارست گامپ رو ببینم و همش پشت گوش مینداختم ... امروز دیدمش ... به شدت حالم بده و ناراحتم:( . بخصوص که قبلش revolutionary road رو هم دیدم.


از همدیگه تعریف کنیم:)

امروز مثل همیشه به زور از خواب بیدار شدم (فی الواقع بیدارم کردن) و سریع مقنعه و پالتوم رو پوشیدم و آماده شدم که برم ... مامانم یه نگاه به سر و صورتم کرد و گفت اگه وقت کردی یه رژم بزن! حال نداشتم و گفتم حالا ببینم تو دانشگاه میزنم یا نه. رسیدم کلاس و کیفمو گذاشتم و رفتم دستشویی که یه رژ بزنم! چراغ دستشویی رو روشن کردم و دختری که اونجا بود ازم تشکر کرد (بلد نبود چطوری روشن کنه)

رژم رو که زدم، یه دختر دیگه بهم گفت: خوشگلی ولی با رژ خوشگلتر میشی ...

حالا من خوشگل نیستم از نظر خودم ... ولی میخوام بگم جملات خوب رو از هم دریغ نکنیم ... مخصوصا اول صبح ... شاید کلمات مثبت ما، روز یه نفر رو ساخت:) 

baby sister:)

یکی از چالش های بزرگی که این روزا باهاش مواجهم٬ خواهر نوجوونمه. خواهرم ۱۴ سالشه و تو سن حساسی قرار داره. سر پر از سودایی داره ... امروز برای سومین آزمون پی در پی ترازش افت کرده. از مهر ماه ترازش روی ۷۱۰۰-۷۰۰۰ ثابت مونده بود ولی سه آزمون قبلی به ترتیب ۶۸۰۰ - ۶۶۰۰ و این آزمون هم ۶۵۰۰ آورده. به زور درس میخونه و هر موقع می گم درس بخون میگه قرار نیست که همه دکتر بشن! میگم خب تو دکتر نشو ولی وارد هر رشته ای که بشی باید سختی بکشی و درس بخونی! شروع میکنه به گفتن حرفایی مثل نه خیر شما به من میگید پزشک شو! من علاقه ندارم! و منم دوباره تکرار می کنم عزیز من کی بهت میگه آخه پزشک شی! تا حالا بهت گفتیم باید چه رشته ای بخونی؟ که دیگه از جواب دادن باز میمونه.

میگه من نمیخوام درس بخونم. میگم خب میخوای چیکار کنی؟ میگه میخوام زندگی کنم!

حالا زندگی رو چی معنی میکنه؟ باشگاه رفتن٬ وزن کم کردن!٬ بیرون رفتن و تفریح کردن و خرید کردن! این وسط میگه دوست دارم فروشنده بشم!

بهش میگم حتی برای فروشنده خوب شدن هم باید تحصیلات آکادمیک مرتبط داشته باشی تا بتونی کسب و کارتو راه بندازی ...

چند دقیقه بعد میگه من میخوام رئیس جمهور شم! و باید برم انسانی بخونم بعد خودش جواب میده که نه من عربیم خوب نیست!

دست رو هرچی میذاره و میبینه که کار سختیه٬ زود نظرش عوض میشه و کار من فقط گوش کردن به حرفاش و قانع کردنشه ...

یه ماهی میشه که دست بند و اینا درست میکنه یا مثلا با قیمت کمتر میخره بعضیاشونو و میفروشه و از این کار لذت میبره. گفتیم اوکی این کار رو بکن ولی نباید به درست آسیب برسه. اما دارم میبینم که نمی تونه مدیریت کنه. دو هفته هم هست کلش او کلنز نصب کرده و صبح تا شب پای لپ تاپه که اتک نخوره:/ . وقتی هم اسم درسو میاری جیغ میزنه! امروز دیگه جدی باهاش حرف زدم و گفتم این هفته نباید کلش زیاد بازی کنی (قبول کرده فعلا که هفته ای یه بار بازی کنه فقط). حالا ببینم چی میشه. این کاراشم گفتم متوقف کنه فعلا (فروش و ...) .

اما همچنان نگرانم ... به مامانم گفتم کاری نداشته باشه و یکی دو ماه بچه رو بده دست من (چون مامانم عصبانی میشه وسطش و کارو خراب میکنه). امیدوارم بتونم سر به راهش کنم ...

ویس های هلاکویی رو که گوش میدادم هلاکویی میگفت در صورتی که کاری باعث نشه که به درس نوجوون آسیب ببینه منعش نکنید از انجام اون کار. در کل هلاکویی با منع کردن مخالفه . منم برای همین کلا از اینترنت و لپ تاپ محرومش نمی کنم ... بابامم درباره روانشناسی نوجوان زیاد مطالعه کرده و امروز یه مثال بهم زد که خوشم اومد. میگه که برای اینکه بخوای چاقو رو از دست بچه بگیری باید یه شکلات بهش بدی بعد چاقو رو برداری. اگه بخوای مستقیما این کارو بکنی دست هر دوتون زخم میشه. در همین راستا قراره کلاسای بیرونش رو زیاد کنیم خیلی برای بازی با لپ تاپ براش وقت نمونه ... چند جلسه هم مشاور تحصیلی ببریمش.

 این بچه باعث شده بفهمم چقدر مادر و پدر بودن مسئولیت سختیه ... گاهی وقتا آدم نمیدونه چیکار کنه. گاهی بچه کاری میکنه که درست نیست و تو به عنوان یک پدر یا مادر خوب نباید محدود یا محرومش کنی. دست رو دست هم نمیتونی بذاری و این خیلی موقعیت سختیه ...

پ.ن : درگیرم این روزا ... وقت کم میارم ... قبلا فکر میکردم چقدر ناتوانم که نمی تونم به کارام برسم! ولی الان دارم به این قضیه فکر میکنم که شاید دارم زیاد از حد برای خودم کار درست میکنم! و به نظرم مورد دوم درست تره. چون هیچ کدوم از همکلاسیام به اندازه من سرشون شلوغ نیست :)

#۲۱

در آخرین لحظات ۲۰ سالگی یه تصمیمی گرفتم که نمیتونستم بگیرم ... کاری کردم که چند سال بود نمیتونستم انجام بدم. و با دلی پر از احساسات متناقض به استقبال فوت شمع ۲۱ سالگی رفتم ...

۲۱ سالگی عزیز، خوب باش برام ...

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم / شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

تحلیل کردن و نتیجه گرفتن همیشه برایم لذت بخش بوده و هست ... کوچکترین حرف ها و حرکات دیگران را در ذهنم ثبت میکنم و شروع میکنم به ربط دادن موضوع ها به یکدیگر و گرفتن نتیجه ای کلی ... گاهی آنقدر ذهنم پر می شود که بی توجه ترین می شوم به اطرافم. گاهی به قدری غرق در افکارم هستم که متوجه مکان و زمان نمی شوم و به خودم که می آیم، خود را جایی پیدا میکنم که نمیدانم چگونه از آنجا سر در آورده ام!

مدتی سعی کردم هر آنچه به ذهنم می رسد را ثبت کنم. به خودم که آمدم دیدم، چند هفته است فقط می نویسم و می نویسم ... نوشتن آشفتگی ذهنی ام را کم میکرد. کانال تلگرامم پر است از نوشته ها و نتیجه گیری هایم. نوشته هایی که حتی برنگشتم بار دیگر بخوانمشان. چون فقط می نویسم که آرام تر شوم. هنوز هم کانال پرایوت تلگرامم مهم ترین منبع آرامش من است. هر موقع که افکار مختلف به سمتم هجوم می آورند، شروع میکنم به نوشتن در کانال ... حالا چرا کانال؟ چون سهل الوصول تر است.

این مقدمه را نوشتم تا علت کم کار بودنم در وبلاگ را توضیح دهم. این روزها افکارم آشفته تر است ... انقدر به موضوعات مختلف فکر میکنم که نمیدانم کدام را بنویسم. درباره موضوعات مختلفی فکر کردم و دلم میخواست بیشتر تحقیق کنم و بیشتر بنویسم. راستی نگفتم، دنبال کردن پیج های فمینیستی اینستاگرام افکارم را آشفته تر هم کرده است. به موضوعاتی مثل کودک همسری، بکارت،مهریه، پذیرفتن نقش والدی، حجاب اختیاری و ... ساعت ها فکر میکنم، مطالب موافق و مخالف را میخوانم و سعی میکنم به نتیجه برسم. هم میخواهم درباره این موضوعات بنویسم و هم جرئتش را ندارم. چون میدانم اطلاعاتم کم است و باید بیشتر و بیشتر مطالعه کنم. پرایوت نبودن وبلاگ و بیشتر بودن خواننده هایش شهامتم را برای نوشتن کم کرده است. ساعت ها فکر میکنم و شروع میکنم به نوشتن؛ اما نمیتوانم گزینه "انتشار" را فشار دهم. و این عدم قطعیت و اعتماد بیشتر ناراحتم میکند. از عدم قطعیت نوشتم. همه چیز را بارها زیر سوال میبرم و به هیچ چیز مطمئن نیستم. ممکن است افکار و عقاید منِ دیروز و منِ امروز متفاوت باشد. خواندن کتاب و مطلبی جدید مرا به فکر فرو میبرد و حتی ممکن است نظرم راجع به یک موضوع عوض شود. نمیدانم این انعطاف پذیری خوب است یا بد. حتی نمیدانم اسمش انعطاف پذیری است یا حماقت. و حتی الان به قدری به همه چیز شک دارم که مطمئن نیستم جملاتم از نظری نگارشی درست هستند یا نه!

این عدم قطعیت و اطمینان به شدت آزارم می دهد. دلم می گوید، این مطلب را هم مثل همه ی مطالبی که نوشتی تایید نکن ؛ شاید بعدا پست بهتری نوشتی و این چرندیات ارزش منتشر شدن ندارند. اما میخواهم این بار به حرف دلم گوش نکنم و این بازی کثیف "عدم انتشار پست ها" را تمام کنم. 

پ.ن : عنوان از فاضل نظری

گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟ بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم

امتحاناتم دیروز تموم شد. به هر نحوی که بود ...

اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که زنگ بزنم یه وقت آرایشگاه بگیرم. بعدش خوابیدم تا 9 شب:)

یه حس دلتنگی و پوچی عجیبی دارم ... 

امیدوارم زود تر به حالت نرمال برگردم ... این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم و بغض می کنم.

پ.ن : عنوان از بیدل

لعنت به سرطان ...

یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود ... اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد ...
میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست ... یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن ... خودِخودِ خودشونن ... نقش بازی نمیکنند ... اهل تجمل نیستند ... مهربونی شون نه برای شوآف که بخشی از وجودشونه. خودشونو به زور مهربون نشون نمیدن ... این آدما مهربونی رو تعریف میکنند.
حسین محب اهری از این آدما بود به نظرم. امیدوارم همونطور که با روح شاد زندگی کرد و به بقیه هم این شادی رو هدیه داد، بعد از آسمونی شدنش هم روحش پیش خدا آروم بگیره و همینطور شاد بمونه.
اگه حوصله داشتید، یه فاتحه هم براش بخونید.
پ.ن : درگیر امتحاناتم . برای همین کم پیدام. امتحانا خیلی فشرده است. معاون آموزشی دانشگاه (البته نمیدونم سمتش چیه. همونی که برنامه ریزی های آموزشی دست اونه:/) دو ترمه عوض شده و تمام تلاشش رو برای هرچه فشرده تر بودن امتحانا انجام میده. با عوض شدن برنامه هم موافقت نمیکنه و تنها حرفش اینه : طول ترم بخونید. 
حالا مهم نیس. هر چی که آدمو نکشه، قوی تر میکنه:))))

ولی از دانش آموزای حرفه ای خیلی چیزا میشه یاد گرفت ^_^

 با دانش آموز پشت کنکوریم که یک ساله پشت کنکور مونده صحبت میکنم و بحث رو به سمتی می برم که از روزایی که خوب میخونده و کارایی که میکرده حرف بزنه تا ایده بگیرم برای به کار بردن روش هایی برای افزایش ساعت مطالعه و انگیزه اش.

با اینکه چی گفت و چه برنامه هایی ریختیم کاری ندارم . داشت از خاطراتش تعریف میکرد. میگفت معمولا معلم هامون سخت نمیگرفتن و منم نمیخوندم. فقط اون درسایی ک علاقه داشتم رو میخوندم. اما یه جایی معلم هاش سخت گیرتر میشن و اینم خیلی پیشرفت میکنه. میگه تا قبل از اون نمراتش برای بیشتر درس ها ۱۳،۱۴،۱۵ بوده. با توجه به مادر سخت گیری که داره برام سوال شد که چرا خانواده اجبارش نمیکردن برای نمره خوب گرفتن! پرسیدم. گفت که کارنامه هامو قایم میکردم. شماره ای که مدرسه از اون شماره نمرات رو به گوشی والدین میفرستادن رو گذاشته تو بلاک لیست و هر کدوم از کارنامه هاش رو یه جایی که به عقل جن هم نمیرسیده قایم میکرده! نمی نویسم کجا، ک بد آموزی نداشته باشه یاد نگیرید! حتی این بشر رتبه کنکورشم قایم کرده از والدینش. فکر کن؟ اینترنت رو دست کاری کرده که نتونه آنلاین بشه موقع اعلام رتبه ها توسط سازمان سنجش و خیلی عادی و طبیعی و با غر غر رفته کافی نت. از کارنامه کنکور دوستش که رتبه خوبی داشته استفاده کرده و با فوتوشاپ یه کارنامه تر و تمیز درست کرده و اون کارنامه رو آورده خونه. و الان مادرش فکر میکنه گل پسرش با رتبه ۵۰۰۰ پشت کنکور مونده. درحالی که رتبه اش ۲۰۰هزار بوده:/

بعد شما فکر کن هربارم که قراره من با مادرش تلفنی صحبت کنم ، یادآوری میکنه که اون قضیه رتبه کنکور رو لو ندیدا:))))

اینا گوشه ی کوچیکی از کلک هایی هست که به پدر و مادرش زده:))) . 

بعد حالا جالب اینجاس که یه بار که داشتیم با هم صحبت میکردیم، میگفت سست شدم و نمیتونم درس بخونم. میگم چرا؟ میگه تمرکز ندارم. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه به دوستام که صبح تا شب تو گیم نت هستن و فقط تفریح میکنند. گفتم خب تو چرا نمیری تفریح کنی؟ خیلی سخته مامانت رو بپیچونی بری گیم نت؟ :))) (باور کنید نمیتونستم خودمو نگه دارم تیکه نندازم:/) . میگه نه کار سختی نیست ولی خب من دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم. تو دلم گفتم پس زر نزن ولی به خودش نگفتم:)))) . به خودش گفتم پس انتخاب تو اینه که بشینی و برای آینده ات تلاش بکنی. وگرنه علافی کردن و کارایی که بقیه وقتشون رو باهاش میگذرونن ، کار خیلی سختی نیست. به هدفت احترام بذار و تلاشت رو بکن و از این چرت و پرتا:/

کلا پسر خوبیه. دوسش دارم. حتی براش کتاب خریدم و براش فرستادم ^_^ (وضع مالیشون خوبه ها اما کتابو پیدا نمیکرد ، خودم براش فرستادم و دوست داشتم که عنوان کادو داشته باشه). 

خلاصه که بعد از اینکه کنکورش رو داد حتما شمارش رو نگه میدارم، اگه عملیات پنهون کاری چیزی داشتم ازش مشورت بگیرم:/ . انقدر که حرفه ایه.

همه چی از اون دو گیگ شروع شد:))))

ولی من هنوز تو کف بارداری دختر ۱۲ ساله با دو گیگ اینترنتم ...

به جای اینکه بیان و روی شیوه های تربیتی و ناآگاهی دختره بحث کنند، کل تلگرام و فضای مجازی رو زیر سوال میبرن. زیبا نیست؟ 

یکی از کاربرای توییتر، پیام سال ۲۰۱۵ ش رو کوت کرده بود که نوشته بوده:

‏حیرت انگیزه! مومن نسب ترسناک فضاسازی میکنه، میگه دختر 7ساله  از وقتی وایبر نصب کرد ظرف دو هفته چندتا مرد اومدن خونه اش! 

ترسناکه این آدم


مومن نسب همینیه که بحث دو گیگ و بارداری رو چند روز پیش مطرح کرده:)). من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم:))) . همین آدما دارن برای ما تصمیم میگیرن:) این حیرت انگیز تره.

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)