baby sister:)

یکی از چالش های بزرگی که این روزا باهاش مواجهم٬ خواهر نوجوونمه. خواهرم ۱۴ سالشه و تو سن حساسی قرار داره. سر پر از سودایی داره ... امروز برای سومین آزمون پی در پی ترازش افت کرده. از مهر ماه ترازش روی ۷۱۰۰-۷۰۰۰ ثابت مونده بود ولی سه آزمون قبلی به ترتیب ۶۸۰۰ - ۶۶۰۰ و این آزمون هم ۶۵۰۰ آورده. به زور درس میخونه و هر موقع می گم درس بخون میگه قرار نیست که همه دکتر بشن! میگم خب تو دکتر نشو ولی وارد هر رشته ای که بشی باید سختی بکشی و درس بخونی! شروع میکنه به گفتن حرفایی مثل نه خیر شما به من میگید پزشک شو! من علاقه ندارم! و منم دوباره تکرار می کنم عزیز من کی بهت میگه آخه پزشک شی! تا حالا بهت گفتیم باید چه رشته ای بخونی؟ که دیگه از جواب دادن باز میمونه.

میگه من نمیخوام درس بخونم. میگم خب میخوای چیکار کنی؟ میگه میخوام زندگی کنم!

حالا زندگی رو چی معنی میکنه؟ باشگاه رفتن٬ وزن کم کردن!٬ بیرون رفتن و تفریح کردن و خرید کردن! این وسط میگه دوست دارم فروشنده بشم!

بهش میگم حتی برای فروشنده خوب شدن هم باید تحصیلات آکادمیک مرتبط داشته باشی تا بتونی کسب و کارتو راه بندازی ...

چند دقیقه بعد میگه من میخوام رئیس جمهور شم! و باید برم انسانی بخونم بعد خودش جواب میده که نه من عربیم خوب نیست!

دست رو هرچی میذاره و میبینه که کار سختیه٬ زود نظرش عوض میشه و کار من فقط گوش کردن به حرفاش و قانع کردنشه ...

یه ماهی میشه که دست بند و اینا درست میکنه یا مثلا با قیمت کمتر میخره بعضیاشونو و میفروشه و از این کار لذت میبره. گفتیم اوکی این کار رو بکن ولی نباید به درست آسیب برسه. اما دارم میبینم که نمی تونه مدیریت کنه. دو هفته هم هست کلش او کلنز نصب کرده و صبح تا شب پای لپ تاپه که اتک نخوره:/ . وقتی هم اسم درسو میاری جیغ میزنه! امروز دیگه جدی باهاش حرف زدم و گفتم این هفته نباید کلش زیاد بازی کنی (قبول کرده فعلا که هفته ای یه بار بازی کنه فقط). حالا ببینم چی میشه. این کاراشم گفتم متوقف کنه فعلا (فروش و ...) .

اما همچنان نگرانم ... به مامانم گفتم کاری نداشته باشه و یکی دو ماه بچه رو بده دست من (چون مامانم عصبانی میشه وسطش و کارو خراب میکنه). امیدوارم بتونم سر به راهش کنم ...

ویس های هلاکویی رو که گوش میدادم هلاکویی میگفت در صورتی که کاری باعث نشه که به درس نوجوون آسیب ببینه منعش نکنید از انجام اون کار. در کل هلاکویی با منع کردن مخالفه . منم برای همین کلا از اینترنت و لپ تاپ محرومش نمی کنم ... بابامم درباره روانشناسی نوجوان زیاد مطالعه کرده و امروز یه مثال بهم زد که خوشم اومد. میگه که برای اینکه بخوای چاقو رو از دست بچه بگیری باید یه شکلات بهش بدی بعد چاقو رو برداری. اگه بخوای مستقیما این کارو بکنی دست هر دوتون زخم میشه. در همین راستا قراره کلاسای بیرونش رو زیاد کنیم خیلی برای بازی با لپ تاپ براش وقت نمونه ... چند جلسه هم مشاور تحصیلی ببریمش.

 این بچه باعث شده بفهمم چقدر مادر و پدر بودن مسئولیت سختیه ... گاهی وقتا آدم نمیدونه چیکار کنه. گاهی بچه کاری میکنه که درست نیست و تو به عنوان یک پدر یا مادر خوب نباید محدود یا محرومش کنی. دست رو دست هم نمیتونی بذاری و این خیلی موقعیت سختیه ...

پ.ن : درگیرم این روزا ... وقت کم میارم ... قبلا فکر میکردم چقدر ناتوانم که نمی تونم به کارام برسم! ولی الان دارم به این قضیه فکر میکنم که شاید دارم زیاد از حد برای خودم کار درست میکنم! و به نظرم مورد دوم درست تره. چون هیچ کدوم از همکلاسیام به اندازه من سرشون شلوغ نیست :)

#۲۱

در آخرین لحظات ۲۰ سالگی یه تصمیمی گرفتم که نمیتونستم بگیرم ... کاری کردم که چند سال بود نمیتونستم انجام بدم. و با دلی پر از احساسات متناقض به استقبال فوت شمع ۲۱ سالگی رفتم ...

۲۱ سالگی عزیز، خوب باش برام ...

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم / شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

تحلیل کردن و نتیجه گرفتن همیشه برایم لذت بخش بوده و هست ... کوچکترین حرف ها و حرکات دیگران را در ذهنم ثبت میکنم و شروع میکنم به ربط دادن موضوع ها به یکدیگر و گرفتن نتیجه ای کلی ... گاهی آنقدر ذهنم پر می شود که بی توجه ترین می شوم به اطرافم. گاهی به قدری غرق در افکارم هستم که متوجه مکان و زمان نمی شوم و به خودم که می آیم، خود را جایی پیدا میکنم که نمیدانم چگونه از آنجا سر در آورده ام!

مدتی سعی کردم هر آنچه به ذهنم می رسد را ثبت کنم. به خودم که آمدم دیدم، چند هفته است فقط می نویسم و می نویسم ... نوشتن آشفتگی ذهنی ام را کم میکرد. کانال تلگرامم پر است از نوشته ها و نتیجه گیری هایم. نوشته هایی که حتی برنگشتم بار دیگر بخوانمشان. چون فقط می نویسم که آرام تر شوم. هنوز هم کانال پرایوت تلگرامم مهم ترین منبع آرامش من است. هر موقع که افکار مختلف به سمتم هجوم می آورند، شروع میکنم به نوشتن در کانال ... حالا چرا کانال؟ چون سهل الوصول تر است.

این مقدمه را نوشتم تا علت کم کار بودنم در وبلاگ را توضیح دهم. این روزها افکارم آشفته تر است ... انقدر به موضوعات مختلف فکر میکنم که نمیدانم کدام را بنویسم. درباره موضوعات مختلفی فکر کردم و دلم میخواست بیشتر تحقیق کنم و بیشتر بنویسم. راستی نگفتم، دنبال کردن پیج های فمینیستی اینستاگرام افکارم را آشفته تر هم کرده است. به موضوعاتی مثل کودک همسری، بکارت،مهریه، پذیرفتن نقش والدی، حجاب اختیاری و ... ساعت ها فکر میکنم، مطالب موافق و مخالف را میخوانم و سعی میکنم به نتیجه برسم. هم میخواهم درباره این موضوعات بنویسم و هم جرئتش را ندارم. چون میدانم اطلاعاتم کم است و باید بیشتر و بیشتر مطالعه کنم. پرایوت نبودن وبلاگ و بیشتر بودن خواننده هایش شهامتم را برای نوشتن کم کرده است. ساعت ها فکر میکنم و شروع میکنم به نوشتن؛ اما نمیتوانم گزینه "انتشار" را فشار دهم. و این عدم قطعیت و اعتماد بیشتر ناراحتم میکند. از عدم قطعیت نوشتم. همه چیز را بارها زیر سوال میبرم و به هیچ چیز مطمئن نیستم. ممکن است افکار و عقاید منِ دیروز و منِ امروز متفاوت باشد. خواندن کتاب و مطلبی جدید مرا به فکر فرو میبرد و حتی ممکن است نظرم راجع به یک موضوع عوض شود. نمیدانم این انعطاف پذیری خوب است یا بد. حتی نمیدانم اسمش انعطاف پذیری است یا حماقت. و حتی الان به قدری به همه چیز شک دارم که مطمئن نیستم جملاتم از نظری نگارشی درست هستند یا نه!

این عدم قطعیت و اطمینان به شدت آزارم می دهد. دلم می گوید، این مطلب را هم مثل همه ی مطالبی که نوشتی تایید نکن ؛ شاید بعدا پست بهتری نوشتی و این چرندیات ارزش منتشر شدن ندارند. اما میخواهم این بار به حرف دلم گوش نکنم و این بازی کثیف "عدم انتشار پست ها" را تمام کنم. 

پ.ن : عنوان از فاضل نظری

گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟ بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم

امتحاناتم دیروز تموم شد. به هر نحوی که بود ...

اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که زنگ بزنم یه وقت آرایشگاه بگیرم. بعدش خوابیدم تا 9 شب:)

یه حس دلتنگی و پوچی عجیبی دارم ... 

امیدوارم زود تر به حالت نرمال برگردم ... این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم و بغض می کنم.

پ.ن : عنوان از بیدل

لعنت به سرطان ...

یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود ... اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد ...
میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست ... یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن ... خودِخودِ خودشونن ... نقش بازی نمیکنند ... اهل تجمل نیستند ... مهربونی شون نه برای شوآف که بخشی از وجودشونه. خودشونو به زور مهربون نشون نمیدن ... این آدما مهربونی رو تعریف میکنند.
حسین محب اهری از این آدما بود به نظرم. امیدوارم همونطور که با روح شاد زندگی کرد و به بقیه هم این شادی رو هدیه داد، بعد از آسمونی شدنش هم روحش پیش خدا آروم بگیره و همینطور شاد بمونه.
اگه حوصله داشتید، یه فاتحه هم براش بخونید.
پ.ن : درگیر امتحاناتم . برای همین کم پیدام. امتحانا خیلی فشرده است. معاون آموزشی دانشگاه (البته نمیدونم سمتش چیه. همونی که برنامه ریزی های آموزشی دست اونه:/) دو ترمه عوض شده و تمام تلاشش رو برای هرچه فشرده تر بودن امتحانا انجام میده. با عوض شدن برنامه هم موافقت نمیکنه و تنها حرفش اینه : طول ترم بخونید. 
حالا مهم نیس. هر چی که آدمو نکشه، قوی تر میکنه:))))

ولی از دانش آموزای حرفه ای خیلی چیزا میشه یاد گرفت ^_^

 با دانش آموز پشت کنکوریم که یک ساله پشت کنکور مونده صحبت میکنم و بحث رو به سمتی می برم که از روزایی که خوب میخونده و کارایی که میکرده حرف بزنه تا ایده بگیرم برای به کار بردن روش هایی برای افزایش ساعت مطالعه و انگیزه اش.

با اینکه چی گفت و چه برنامه هایی ریختیم کاری ندارم . داشت از خاطراتش تعریف میکرد. میگفت معمولا معلم هامون سخت نمیگرفتن و منم نمیخوندم. فقط اون درسایی ک علاقه داشتم رو میخوندم. اما یه جایی معلم هاش سخت گیرتر میشن و اینم خیلی پیشرفت میکنه. میگه تا قبل از اون نمراتش برای بیشتر درس ها ۱۳،۱۴،۱۵ بوده. با توجه به مادر سخت گیری که داره برام سوال شد که چرا خانواده اجبارش نمیکردن برای نمره خوب گرفتن! پرسیدم. گفت که کارنامه هامو قایم میکردم. شماره ای که مدرسه از اون شماره نمرات رو به گوشی والدین میفرستادن رو گذاشته تو بلاک لیست و هر کدوم از کارنامه هاش رو یه جایی که به عقل جن هم نمیرسیده قایم میکرده! نمی نویسم کجا، ک بد آموزی نداشته باشه یاد نگیرید! حتی این بشر رتبه کنکورشم قایم کرده از والدینش. فکر کن؟ اینترنت رو دست کاری کرده که نتونه آنلاین بشه موقع اعلام رتبه ها توسط سازمان سنجش و خیلی عادی و طبیعی و با غر غر رفته کافی نت. از کارنامه کنکور دوستش که رتبه خوبی داشته استفاده کرده و با فوتوشاپ یه کارنامه تر و تمیز درست کرده و اون کارنامه رو آورده خونه. و الان مادرش فکر میکنه گل پسرش با رتبه ۵۰۰۰ پشت کنکور مونده. درحالی که رتبه اش ۲۰۰هزار بوده:/

بعد شما فکر کن هربارم که قراره من با مادرش تلفنی صحبت کنم ، یادآوری میکنه که اون قضیه رتبه کنکور رو لو ندیدا:))))

اینا گوشه ی کوچیکی از کلک هایی هست که به پدر و مادرش زده:))) . 

بعد حالا جالب اینجاس که یه بار که داشتیم با هم صحبت میکردیم، میگفت سست شدم و نمیتونم درس بخونم. میگم چرا؟ میگه تمرکز ندارم. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه به دوستام که صبح تا شب تو گیم نت هستن و فقط تفریح میکنند. گفتم خب تو چرا نمیری تفریح کنی؟ خیلی سخته مامانت رو بپیچونی بری گیم نت؟ :))) (باور کنید نمیتونستم خودمو نگه دارم تیکه نندازم:/) . میگه نه کار سختی نیست ولی خب من دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم. تو دلم گفتم پس زر نزن ولی به خودش نگفتم:)))) . به خودش گفتم پس انتخاب تو اینه که بشینی و برای آینده ات تلاش بکنی. وگرنه علافی کردن و کارایی که بقیه وقتشون رو باهاش میگذرونن ، کار خیلی سختی نیست. به هدفت احترام بذار و تلاشت رو بکن و از این چرت و پرتا:/

کلا پسر خوبیه. دوسش دارم. حتی براش کتاب خریدم و براش فرستادم ^_^ (وضع مالیشون خوبه ها اما کتابو پیدا نمیکرد ، خودم براش فرستادم و دوست داشتم که عنوان کادو داشته باشه). 

خلاصه که بعد از اینکه کنکورش رو داد حتما شمارش رو نگه میدارم، اگه عملیات پنهون کاری چیزی داشتم ازش مشورت بگیرم:/ . انقدر که حرفه ایه.

همه چی از اون دو گیگ شروع شد:))))

ولی من هنوز تو کف بارداری دختر ۱۲ ساله با دو گیگ اینترنتم ...

به جای اینکه بیان و روی شیوه های تربیتی و ناآگاهی دختره بحث کنند، کل تلگرام و فضای مجازی رو زیر سوال میبرن. زیبا نیست؟ 

یکی از کاربرای توییتر، پیام سال ۲۰۱۵ ش رو کوت کرده بود که نوشته بوده:

‏حیرت انگیزه! مومن نسب ترسناک فضاسازی میکنه، میگه دختر 7ساله  از وقتی وایبر نصب کرد ظرف دو هفته چندتا مرد اومدن خونه اش! 

ترسناکه این آدم


مومن نسب همینیه که بحث دو گیگ و بارداری رو چند روز پیش مطرح کرده:)). من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم:))) . همین آدما دارن برای ما تصمیم میگیرن:) این حیرت انگیز تره.

ناله نامه:/

ولی من انقدر بی جنبم که با اینکه بیشتر از یک ماهه که با دوستم قهرم، دلم براش تنگ میشه:( ... حقیقتش باورم نمیشه ... چی شد که اینطوری شد. باید اون موقع که گفتم بهش بیا گروه فیزیوپات با هم باشیم و سرد جواب داد میفهمیدم ... 

میدونید چیه؟ از ترم اول با هم درس خوندیم و کنار هم بودیم همیشه ... برام باورش سخته که یهو سر برداشتن جزوه هاش دیگه جواب تلفنم رو نداد! 

گوشیمو که نگاه میکنم ، عکسامون ، چت هامون ، پروفایل واتس اپش که هنوز عکس ۴ نفره مونه که اون روز با بچه ها رفتیم املت بزنیم ... همه شون این سوالو تو ذهنم پر رنگ میکنن که چطور شد که اینطوری شد ...

پ.ن۱ : بد تر از صد تا شکست عشقی ضربه خوردم:/ . اوایل که قهر بودیم ، همش حس میکردم چیزی کمه. اون یکی دوستم هم دیگه به حرف اومده بود و میگفت همش چشمت دنبال اینه کجا میره، کجا میاد و اصلا بودن منو نمیبینی! فقط نبودن اونو میبینی ... بهتر شدم ولی خب خیلی سخته برم بوفه و ببینم اونم هست و برم جایی که اون نیست:(

پ.ن ۲ : حقیقتش اولین باره که با یه دوست صمیمی قهر میکنم . من دوستای خیلی کمی دارم ولی اون دو سه تا دوست نزدیکم رو خیلی دوست دارم:( . طول میکشه تا عادت کنم یه غرببه است:(

ولی بازی ها و رویاهای بچگی خیلی خوبن:)))

شاید باورش براتون سخت باشه:/ . ولی از اینکه رفتم دکتر و تونستم نسخه ای که برام نوشته بود رو بخونم بسیار ذوق کردم:/

همیشه از بچگی آرزو داشتم بفهمم این عجیب غریبایی که تو دفترچه مینویسن معنی و مفهومش چیه. و الان میتونم بگم از ذوق فهمیدن این مسئله رو ابرام:/

اوج ذوق کردنم اونجا بود که داشتم میرفتم تزریق متوجه شدم یه دارویی اشتباه داده شده (آمپول فی الواقع) و به بابام گفتم و تزریق نکردیم بعد رفتیم عوضش کردیم:/. 

پ.ن : بچه بودم این دفترچه هایی که تموم شدن رو بابام بهم میداد و من از نسخه نوشتن توش ذوق میکردم. مهر بابامم برمیداشتم و مهر و امضا میکردم نسخه ای که نوشتم رو. بعد بابام مسئول داروخونه میشد و میرفتم ازش دارو میخریدم:دی

ولی به نظرم ارتباط تنگاتنگی بین مذهب و قضاوت دیگران وجود داره.

ولی من هنوزم قابلیت اینو دارم که برم وبلاگ روژین و زار بزنم ... میدونید، باورش هنوزم سخته که آدم به این مهربونی دیگه نیست ... 

به کامنتای پست آخرش سر میزنم و میفهمم که رزیدنت نورولوژی هم بوده با این حالش و دست از تلاش برنداشته ...

تو آخرین پستش یه نفر کامنت زیر رو گذاشته . بازم به فکر فرو میرم ... واقعا یه آدم همجنس گرای مهربون که بدی به مردم نکرده، جاش تو جهنمه؟ خدا واقعا انقدر بی رحمه؟:(((  (روژین همجنسگرا نبوده ولی استادش بوده گویا)

رژین که رفت خدا رحمتش کنه ولی در امریکا که اشخاص مومن بسیار هست طرفدار استاد همجنس بازش در امریکا بود نام خدا را نمی تونم بیارم برای اینکه همجنس بازی با شیطان هست کسی که تاییدش می کنه هم در جهنم هست نمی دانم چرا حس خوبی به این رژین بی دین کافر خودخواه ندارم دقیقا مانند ریحانه جباری فاسد خنگ خدا مادر دیوانه ان دختر میخواد تطهیر ش کنه قدیس بسازه حس ترسناک هست آبجی خانم برای رژین طلب مغفرت کن


یاد George Carlin میفتم که میگفت :

 Religion has convinced people that there's an invisible man ... living in the sky. Who watches everything you do every minute of every day. And the invisible man has a list of ten specific things he doesn't want you to do. And if you do any of these things, he will send you to a special place, of burning and fire and smoke and torture and anguish for you to live forever, and suffer, and suffer, and burn, and scream, until the end of time. But he loves you. He loves you. He loves you and he needs money.

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)