اکسترن کشیکم و یه ساعت پیش یه مریض ارست کرد و مرد. اینترن رو زنگ زدن صدا کردن برای احیا. نرفتم من و نشستم تو پاویون ۴ کلمه درس بخونم. بعدش که رفتم، رزیدنت گفت چرا نیومدی برای chest compression؟ گفتم تا حالا انجام ندادم و بلد نیستم:/ که گفت دیگه اینو آدمای عادی هم بلدند. سکوت کردم و رفتم پرونده مریض رو بخونم شاید دوکلمه یاد بگیرم. میلودیسپلازی(mds) بود و پلاکت ۲۰۰۰ داشت. تو chest ش که دیشب گرفته شده بود، dih (diffuse alveolar hemorrhage) دیده میشده. عکسشو گرفتم و به کانالی که برای کیس هایی که میبینم زدم، فرستادم و یه ویس هم برا توضیحش برا خودم گرفتم.

امروز صبح یه مریض aml که دلش برای بیرون تنگ شده بود، پیشم گریه کرد. گفت من خیلی آدم فعالی بودم، یه دقیقه هم یه جا بند نمیشدم. دچار خستگی و ضعف و بیحالی میشه و بهش میگن شاید افسرده‌ای. میگفت ولی من افسرده نبودم؛ میدیدم که افسرده نیستم. خلاصه ازش آزمایش خون میگیرن و درنهایت این لوسمی براش تشخیص داده میشه. سومین نوبت شیمی درمانیش بود و موهاش کم کم داشت میریخت. 

بهش گفتم زندگیه دیگه، یهو یه بازی درمیاره و تو مجبوری باهاش کنار بیای. عزیزانت رو ازت میگیره، مریضت میکنه یا دارایی هاتو میگیره. ایشالا خوب میشی و دوباره همون آدم فعال میشی. با بغض گفت، یعنی خوب میشم؟  راستش جوابشو نمیدونستم. ولی مثل همه، حرفای امیدوار کننده مسخره زدم. تو پرونده‌ش نوع aml‌ش رو ندیدم. امیدوار بودم از اونا باشه که پیش آگهی خوبی داره.

این روزا تنها چیزی که دارم برای لذت بردن، غذا خوردنه. سعی میکنم موقع غذا خوردن لذت ببرم حداقل.

زندگی میگذره. درحال حاضر به یه بیخیالی عمیق نیاز دارم. نیاز دارم صبح تا شب درس بخونم و کسی رو هم نبینم. نیاز دارم از آدما دور بشم. متاسفانه آدما وجود دارند ولی. ارتباط با آدما سختی های خودشو داره.