مریضی داشتیم ۴۲ ساله و مبتلا به افسردگی که تو آسایشگاه روانی نگهداری میشد. سرطان رحم داشت و نمیدونم به خاطر چی مراجعه کرده بود. اسم افسردگی رو که شنیدم، دیگه حضور فیزیکی تو راند نداشتم و شرح حالش رو نفهمیدم. به خودم فکر کردم که چندسال بعد، شاید منم یه همچین وضعی دچار بشم. بعضی وقتا منم همینقدر ناتوان میشم. به شدت مودم پایینه و دوباره داره افکار خودکشی(نه به شدت قبل البته) سراغم میاد. یه بغضی توی گلوم هست که نمیذاره نفس بکشم. دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم. دلم میخواد تا ابد خفه بشم. و یه چیزی بگم؟ به مریضایی که اکسپایر میشن غبطه میخورم.

دلم هم نمیخواد دیگه با تراپیست حرف بزنم. حتی کامنت ها رو جواب نمیدم، پیامای پی ویم رو چک نمیکنم و با صدای زنگ تلفن تمام تنم میلرزه ...