والد درونم، چند دقیقه پیش فعال شد. شروع کرد به مقایسه ام با دیگران و ضعف هایم را به رویم آورد. و من تبدیل به کودکی شدم که همان احساس "خوب نبودن"، "ضعف" و "بی پناهی" همیشگی را تجربه کردم. بعضی وقتها، دلم برای خودم میسوزد. این نامهربانی که از طرف خودم به خودم روا می شود، شاید حتی از نامهربانی های بیرونی هم اثر بدتری روی جسم و روحم دارد. البته که این نامهربانی چیزی است که از کودکی آموخته ام و خودم را بابتش سرزنش نمیکنم. ولی شاید وقت آن رسیده باشد که با استفاده از این آگاهی، کمی بیشتر نسبت به خودم شفقت بورزم. شاید وقت آن رسیده باشد که ضعف هایم را قبول کنم و با همین ضعف ها خودم را دوست داشته باشم. بهتر است مچ خودم را موقع این مقایسه های بی رحمانه بگیرم و به خودم یادآوری کنم که:" تو، با بقیه فرق داری. قرار نیست همه موفقیت های عالم را داشته باشی تا بتوانی خودت و دیگران را راضی کنی. چون نمیتوانی، نمی شود! تو هم ظرفیتی داری. زندگی به اندازه کافی بی رحم است؛ حوادث زیادی در راه است. حداقل، خودت با خودت مهربان باش و در روزهایی که اوضاع آرام است، تو هم آرام باش. زمان میگذرد و تو آن را با اضطراب و ترس میگذرانی. حواست به تنها داشته‌ات، جسم و روحت، باشد."

پ.ن: حتی دیگر با تراپیستم هم راجع به افکار و دغدغه‌هایم صحبت نمیکنم. اضطرابم را تنهایی به دوش میکشم و واقعا خسته‌‌ام. خسته از همه فشارهایی که از طرف جامعه، خانواده و خودم متحمل می‌شوم.