اخیرا وبلاگ چند نفر رو پیدا کردم که ۳۷-۳۸ ساله هستند و مجردند. یاری هم ندارند. یکی از نزدیکانمم همینطوره. از ترس هاشون و دغدغه‌هاشون برای رویارویی با تنهایی وحشتناکی که قراره تا آخر عمر باهاش دست و پنجه نرم کنند، می نویسند. یکی از دوستان مادرم، ۵۰ سال را رد کرده و تنهاست. فرزندی را هم به خاطر تنهایی اش به سرپرستی نپذیرفت و شب و روزها را همینطور پشت سر هم طی میکند. برای این زنان مجرد که در جهنمی به اسم ایران زندگی میکنند، داشتن یک پارتنر بدون ازدواج هم ممکن نیست. انسان های موفقی هستند که چون آنچه را که جامعه میخواست (ازدواج) را نخواستند، محکوم به تنهایی شدند. مادرم هم همیشه نگران است که به چنین تنهایی دچار شوم. حقیقتن، من خودم هم چنین آینده ای را برای خودم میبینم و پذیرشش به شدت دردناک است. از طرفی، در تصوراتم پذیرش این تنهایی به مراتب گواراتر از یک ازدواج در این جهنم است. ازدواج، آنگونه که من دیده ام، محدودیت ها و مشکلاتی را با خود به همراه دارد که روانِ رنجور من، آن را تاب نخواهد آورد. شاید دقیق نتوانم خودم را بشناسم. ولی به حدی میشناسم که بدانم، زندان ازدواج مرا از پا در می آورد. پس، خودم را برای پذیرش این تنهایی آماده میکنم. دوست دارم بیشتر درباره آدم های تنها بدانم.