کاش میتوانستم حسی را که دارم توصیف کنم. ترکیبی از نگرانی، نارضایتی و ناراحتی به خاطر این عدم نارضایتی. "چه کم داری؟" سوالی که مدام از خودم می پرسم. در حال حاضر چیزی کم ندارم از لحاظ مادی. سرپناهی که در آن زندگی کنم، خوراکی که بخورم، دانشگاهی که بتوانم در آن به تحصیل بپردازم، سلامتی نسبی خودم و خانواده ام و فکر میکنم برای یک زندگی خوب، کافی باشد. اما برای آینده ای مبهم و رو به سقوط، نگرانم. تا آخر که همه چیز در این ثبات آرامش بخش نمی ماند. با حرف هایی مثل تلاش خواهیم کرد، همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، نگران نباش و به من اعتماد کن، آرام نمی شوم. دلم آشوب است. زندگی با تصوراتم فرق دارد. در دنیای مطلوب ذهنی ام زندگی میکنم و یکهو که به خودم می آیم و میبینم در مکان و زمانی متفاوت هستم، ناامید می شوم. دوستم به من گفت لوس هستی و مشکل بزرگی نچشیده ای تا بدانی غم و ناامیدی یعنی چه! شاید راست میگفت و این نارضایتی هایم احمقانه اند. برای خودم متاسف میشوم که نمیتوانم از هر چه که هست لذت ببرم و به آنچه که نیست بیشتر فکر میکنم. از خودم ناراحتم که حرف خوب و مثبتی ندارم که با اطرافیانم بزنم. ترجیحا سکوت میکنم و این سکوت باعث فاصله گرفتن بیشتر از اطرافیانم می شود. به همه آن هایی که آدم های نزدیکی در زندگی خود دارند و روز به روز به آن ها نزدیک تر می شوند و راضی اند از زندگیشان، غبطه میخورم. مغزم خسته است. دلم باز نمی شود. و از شما، خوانندگان این وبلاگ هم دلم میخواهد عذر بخواهم که نتوانستم انرژی مثبتی داشته باشم و سرشار از افکار منفی ام. حس میکنم همه از من متنفر هستند و باری اضافه روی دوش های این دنیا و آدم هایش هستم. و حتی میترسم از این نوشته ها به "جلب توجه" و "چسناله" یاد شود.