وقتی به من گفت تب و لرز کرده است، به مانند مادری که نگران جان فرزند خود میشود، نگرانش شدم. مچاله شدن قلبم را، نه از غم! بلکه از نگرانی، حس کردم. میدانم یک تب و لرز ساده است. ولی فکر اینکه در رنج است، به شدت مرا آزار می دهد. دلم تحمل ذره ای غمش را ندارد. نمیدانم این بیمارگونه است یا عادی است. با خوشحالی اش خوشحالم و با ناراحتی اش، ناراحت. اگر خاری در پایش فرو رود، دردش را در بدنم حس میکنم. اگر دلش قرص باشد، دل من هم قرص می شود. حس عجیبی است. انقدر به کسی نزدیک بودن و عاشقش بودن، هم ترسناک است و هم شیرین. نکند روزی برسد که حرمت همه این لحظات شیرین شکسته شود؟ نکند روزی پاره تنت، دیگر پاره تنت نباشد و تبدیل به یک غریبه شود؟ این فکر ها دلم را به درد می آورد.

میدانید از همه عجیب تر چیست؟ آدمی که هنوز دو سال نشده که می‌شناسی اش، چگونه این چنین جا در قلبت باز کرده که ادامه زندگی ات را بدون او نمی‌توانی تصور کنی؟