- پنجشنبه ۴ بهمن ۰۳
- ۱۵:۰۹
- ۰ نظر
با این مرد داشتیم در مورد اینکه "به گذشته برگردیم، چیکار میکنیم" حرف میزدیم. من گفتم برگردم میرم دنبال علاقه ام و ریاضی میخونم و مهاجرت میکنم. گفت من میترسم مهاجرت میکردم و دپرس میشدم. برگشتیم به گذشته و دیدیم که عامل افسردگی ما، پزشکی بود ... قبل از اون، واقعا آدمای خوشحالی بودیم ...
مامانم میگفت خداروشکر که نرفتی دنبال علاقه ات و پیش ما موندی ...
و من به این فکر میکنم که آیا من هم ممکنه به خاطر عشق به بچه هام، نذارم که به اون چیزی که میخوان برسند؟ هرچند که فکر کنم خواسته شون نامعقوله؟
مادر من فکر میکرد که با نگه داشتن من کنار خودش، از من محافظت خواهد کرد ... و شاید هم اینطور بوده! نمیدونم! شاید اگه میرفتم تو مسیر دلخواهم، بعدش سرخورده تر میشدم و برمیگشتم ... نمیدونم واقعا ...
ولی چیزی که میدونم و به همه الان میگم اینه: passion خیلی چیز کمیابیه. اگه واقعا نسبت به چیزی passionate هستید، برید دنبالش ...
پزشکی و اون زناکده ای که توش درس خوندم، چیزهای زیادی رو درون من از بین برد. و irony قضیه اینجاست که دوباره میخوام وارد این زناکده و جو مسمومش بشم! و براش تلاش هم میکنم!