- پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
- ۲۱:۱۱
- ۲ نظر
نبودن پدربزرگم برام خیلی سنگین و دردناکه. دلم براش خیلی خیلی خیلی تنگ شده
نبودن پدربزرگم برام خیلی سنگین و دردناکه. دلم براش خیلی خیلی خیلی تنگ شده
فرق شرم و احساس گناه در این است که شرم بر شخصیت ما می نشیند احساس گناه روی رفتار. شرم به "من بد هستم" و " من ارزشمند نیستم" می رسد و احساس مسئولیت به همراه ندارد. اما احساس گناه همراه با احساس مسئولیت است.
شرم احساس پیچیده و پنهانی است و به راحتی متوجهش نمی شویم. شرم ممکن است خودش را به صورت "خشم" و "غم" نشان می دهد. خیلی وقت ها که احساس شرم داریم، سریع این احساس به خشم تبدیل می شود. چون خشم، قابل تحمل تر از شرم است. هنگام شرمگین شدن، شروع به سرزنش خود میکنیم و حالمان از خودمان به هم می خورد. بنابراین تحمل خشم راحت تر از این حالت است.
برای درک شرم، فرض کنید با یک لباس غیررسمی به مهمانی رسمی می روید. شرمگین می شوید و شروع به سرزنش خود می کنید؛ گوشه گیری می کنید و از ارتباط چشمی خودداری میکنید.
هنگام شرمگین شدن در روابط، اول انکار می کنیم، سپس توجیه می کنیم و سپس فرار ...
فاجعه آنجاست که این مراحل همراه با خشم باشد. که باعث به هم خوردن روابط خواهد شد.
منبع: آرامکده
یه مریضی تو آخرین روزم تو ریه داشتیم که با تشخیص اولیه حمله آسم بستری شده بود. منتها تو تشخیص های افتراقیش تومور هم مطرح بود. یک هفته داره میگذره از اون روز، و من شبا خوابم نمیبره که بیماری اون دختر چی بود:/
چه بد واقعا که یک هفته یک هفته میریم بخش و مریضا رو نمیتونیم فالو کنیم.
هر روز اتفاقات جدیدی برای خانواده رخ می دهد. اتفاقاتی که سلسلهوار روی دور بَد افتادهاند. ولی میگذرانیم و میان همه ناملایمات، سعی میکنیم کمی هم بخندیم.
فردا ۲۳ سالم تمام می شود. یعنی شمع ۲۳ را فوت میکنم. حسم فقط ترس است. ترس از بالا رفتن سن و نداشتن هیچ برنامهای برای آینده. ۲۳ سالم می شود و هیچ ایده ای درباره آینده ندارم. حتی تصویر مبهمی هم ندارم و روز به روز سردرگم تر میشوم.
این روز بهانهای شد و دختر همسایهمان من را بیرون برد با خودش و کمی هم عکس گرفتیم که در اینستاگرام share خواهم کرد. کمی دلم باز شد. تنها فایده روز تولد همین است. بقیه به تو توجه می کنند و سعی میکنند شادت کنند.
پ.ن: امروز حدود ۱۰۰ نفر از فالوور هایم را در اینستاگرام آنفالو کردم. کاش میتوانستم فامیل ها را هم آنفالو کنم
1. راست دست هستین یا چپ دست؟
راست دست
2. نقاشیتون در چه حده؟
خیلی بد
3. اسمتونو دوست دارین؟
نه
4. شیرینی یا فست فود؟
شیرینی
5. دوست دارین قد همسر آیندتون چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)
۱۸۰ به بالا
6. عمو یا دایی؟
عمو
7. خاله یا عمه؟
خاله
8. عدد مورد علاقتون؟
8
9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟
وبلاگی به اسم پلنگ صورتی
10. تو بیان با کی بیشتر از همه صمیمی هستین؟
با معلوم الحال
11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟
این دیگه چه سوالیه. بابا و مامانم تو بیان نیستن
12. رو جنس مخالف کراشی؟
اصلا کارم کراش زدنه:)
13. مترو یا قطار؟
قطار
14. به نظرت شادی یعنی چی؟
رضایت از چیزایی که داری
15. سه تا از صفاتت؟
زودرنج، وفادار، خجالتی
16. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟
جای یکی که از ایران رفته
17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟
احساس عدم موفقیت و حس ناکافی بودن
18. به چی اعتیاد داری؟
گوشی
19. اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟
این چپ ها دارن دنیا رو میگیرن، یه کاری بکنید.
20. پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟
سریال (how i met your mother مخصوصا)
فهمیدن و کشف کردن چیزای جدید
بچه
شیرینی خامه ای
باقلوا
21. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟
انقدر رفتارهای اجتنابی نداشته باشم.
22. چه عادتها و رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه است؟
بی نظم و شلخته بودن، آن تایم نبودن، فراموشکاری
23. صبح ها اگه مامان بابات بیدارت می کنن، چه جوری این کار رو انجام میدن؟
مثلا وقتی ساعت ششه میگن هشته! و من وحشت میکنم و بیدار میشم:)
24. کراشاتون تو مدرسه؟
یه پسره تو مدرسه رقیب:)
25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟
بله، کلی پشت سر دوستم حرف زدم و به خودش فرستادم:)
26. یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟
"چه باهوشی شما!"
27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین، وجود داره؟
در واقعیت کمرو تر هستم و با آدمای کمتری در ارتباطم.
28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟
فکر نکنم دروغ گفته باشم
29. تو بیان چند تا اکانت دارین؟
دوتا
30. اولین دوستتون تو بیان؟
النا
31. چند بار تو وبتون .....ناله گذاشتن؟
کلا وب رو برای ناله کردن ساختم:)
رفتم از دکتری که داشت اوردر میذاشت بپرسم رزیدنته یا نه؟ که سلام دادم و گفتم من رزیدنتم. اونم بلند شد سلام کرد. گفتم ببخشید اکسترنم:))) اشتباه شد. گفت اکسترررن؟ چه زود بزرگ شدی:)
اینترن بود و ورودی ۹۲ و خیلی مهربون^___^
و همچنان منتظرم رزیدنت محترم تشریف فرما بشوند و من رو آف بفرمایند:/
روزهایی که شب نمیشن ...
واقعا دارم به سختی زندگی میکنم ... زندگیم هیچ معنی نداره، حالم از خودم و همهچیز به هم میخوره، دلم میخواد فقط بخوابم. بخوابم و صبح نشه ...
پدربزرگم راحت شد ... الان دیگه نیاز به دستگاه اکسیژن نداره و جسمش میتونه آروم زیر خاک بمونه.
اگه اون دنیایی وجود داشته باشه، حتما میره پیش مامان بزرگ
به حدی اوضاع به هم ریختهس که از درک شرایط عاجزم. خودمم نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. سعی هم نمیکنم بفهمم. فقط خودم رو به جریان سپردم ...
به سختی دارم روزا رو شب میکنم. زمان اصلا نمیگذره ... حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو هم ندارم.
برای اولین بار، تا مرز خودکشی رفتم. یعنی میخواستم اقدام کنم. تا الان فقط افکار خودکشی بود. ولی دیشب داشتم انجامش میدادم. پشیمون شدم و جرئتش رو نداشتم. همه لحظات خوبی که از اول داشتم اومدن جلو چشمام، و با خودم گفتم حیفه همینطوری دنیا رو ترک کنم. برنامه هایی که برای آینده داشتم اومدن جلو چشمام.
یه لحظه برای خودم متاسف شدم که جرئت تموم کردن همه چیز رو نداشتم. فعلا میریم که ببینیم چی میشه ...