Severance

Severanceبه سانِ نَقبی که دنبال-روی امتداد آن می شوی

نقبی که خود در نقب-راهِ دیگری ست

در ژرفای میان-تهیِ یک مَغاک 

که هرگز نور خورشید را به خود ندیده است!

همانند پاشنۀ دری که

در یک رؤیای نیمه-از-یاد-رفته می چرخد

همچون  آب-چین ها و ریزموج هایی که

از بابت پرتاب یک سنگ ریزه اندر مَسیلِ یک نَهر متولد می شوند

.

دَوار به سانِ گردشِ حلقه ای دُورادُورِ یک مارپیچ

چونان چرخی در حصار چرخۀ دوران

بدون هیچ گونه آغاز و پایان

به روی یک دوکِ نخ ریسیِ همیشه و پیوسته گَردان

همان سان که تصاویر پس از لف، نَشر می شوند و پس از پیچش، گسترش ...

همچون حلقه هایی که

در آسیاب های بادی ذهن، یاد و ضمیر خود می یابی

 

 

Like a tunnel that you follow

To a tunnel of its own

Down a hollow to a cavern

Where the sun has never shone

Like a door that keeps revolving

In a half-forgotten dream

Like a ripples from a pebble

Someone tosses in a stream

.

.

Round Like a circle in a spiral

Like a wheel within a wheel

Never ending or beginning

On an ever-spinning reel

As the images unwind

Like the circles that you find

In the windmills of your mind

.


 

Consciousness is the worst thing we've got!

پرسیدم: به "زخم چشم" اعتقاد داری؟

جواب داد: نه! ما آدم ها، خیلی دوست داریم اتفاقات تحت کنترل ما باشد و اگر خودمان نتوانستیم، یک عامل بیرونی پیدا میکنیم که اتفاقات را به آن چیز نسبت بدهیم. اینگونه ذهنمان آرام می شود که حداقل نظمی بر جهان حاکم است. 

ادامه داد: جهان اهمیت نمیدهد که ما چه کسی هستیم. ما در جهان همانقدر بی اهمیت هستیم که انگار تو سرت را میخارانی و یک لایه سلول شاخی میریزد! بدون اینکه قصد و نیتی پشتش باشد; بدون آنکه آن لایه انتخاب شده شده باشد ... 

با خودم فکر کردم: ولی واقعا این پیدا کردن "علت" برای اتفاقات، خیلی آرامش بخش است. به اتفاقات زندگی معنا میدهد! اینکه بدانی، فلان کار نتیجه چشم زخم یا عقوبت بهمان کار است، تو را از فکر اینکه چقدر تنها و موجود رندومی هستی که حتی به دنیا آمدنش هم نتیجه احتمالات بوده، نجات می دهد.

وقتی میگم ز*ن*ا کده، I mean it!

با این مرد داشتیم در مورد اینکه "به گذشته برگردیم، چیکار میکنیم" حرف میزدیم. من گفتم برگردم میرم دنبال علاقه ام و ریاضی میخونم و مهاجرت میکنم. گفت من میترسم مهاجرت میکردم و دپرس میشدم. برگشتیم به گذشته و دیدیم که عامل افسردگی ما، پزشکی بود ... قبل از اون، واقعا آدمای خوشحالی بودیم ... 

مامانم میگفت خداروشکر که نرفتی دنبال علاقه ات و پیش ما موندی ... 

و من به این فکر میکنم که آیا من هم ممکنه به خاطر عشق به بچه هام، نذارم که به اون چیزی که میخوان برسند؟ هرچند که فکر کنم خواسته شون نامعقوله؟

مادر من فکر میکرد که با نگه داشتن من کنار خودش، از من محافظت خواهد کرد ... و شاید هم اینطور بوده! نمیدونم! شاید اگه میرفتم تو مسیر دلخواهم، بعدش سرخورده تر میشدم و برمیگشتم ... نمیدونم واقعا ...

ولی چیزی که میدونم و به همه الان میگم اینه: passion خیلی چیز کمیابیه. اگه واقعا نسبت به چیزی passionate هستید، برید دنبالش ... 

پزشکی و اون زناکده ای که توش درس خوندم، چیزهای زیادی رو درون من از بین برد. و irony قضیه اینجاست که دوباره میخوام وارد این زناکده و جو مسمومش بشم! و براش تلاش هم میکنم!

It's ok

16 روز از آن لحظه ای که به یکباره بغضم ترکید، رفتم گوشه کمد نشستم و گریه کردم، میگذرد ... 

از خودم ناامید شده بودم. از اینکه در درس خواندن ناتوان شده بودم بدم می آمد. نشستم و گریه کردم و به یار گفتم که میخواهم دفاع کنم و طرح بروم. گفت که از تصمیمم حمایت میکند، ولی کمی بیشتر فکر کنم. 

16 روز از آن ناامیدی عمیق میگذرد ... 

15 روز است که درس خواندن را به طور جدی تری شروع کردم. منی که در 1 ساعت درس خواندن هم ناتوان بودم، الان میانگین 4 ساعت در هفته را دارم و از این راضی ام.

امروز، خوب درس نخوانده ام. ولی آمده ام اینجا بنویسم و به خودم یادآوری کنم که:" It's ok ".

- یار 2 هفته است که تنهایی سر کار می رود و بار زیادی روی دوشش است. امروز را تعطیل کردم و با هم رفتیم بیرون. مغازه ها را گشتیم، ساندویچ نوستالژیک خوردیم و خوش گذراندیم. بعد از برگشت داشتم خوب میخواندم که زنگ زد و گفت needle stick شده. کلا رشته همه چیز از دستم در رفت. برای مریض آزمایش نوشتیم. اما نگرانم.

تجربه همخونه شدن

از دومین ماهی که اومدیم سر خونه زندگی خودمون، سلام!

تجربه ام از این دو ماه رو مینویسم ...

اولین چالشمون، همون روز اول خودش رو نشون داد. مشکل بزرگ «خواب». شب، خسته از چیدمان وسایل و کارهای بیشمار خونه که نمی‌دونستم کدوم رو باید اول انجام بدیم، بیهوش شدم. صبح بیدار شدم و دیدم یار چشماش رو به زور باز می‌کنه و میگه که شب خوابش نمی‌برده و نشسته تا صبح فیلم دیده:/ بهش گفتم مرد مومن، وقتی خوابت نمی بره باید یه کاری بکنی که خسته ات بکنه. نه یه کاری که جذاب باشه و بیشتر خوابت نبره.

متاسفانه این توصیه ام اصلا کارگر نبود و از فرداش، دو تایی با هم تا صبح فیلم می‌دیدیم و نمی‌خوابیدیم:/

نمیدونم شانس آوردیم که برای خودمون کار میکنیم و ساعت کاری رو خودمون مشخص میکنیم، یا بد شانسی بوده که بیمارستانی چیزی نبود تا ما رو مجبور کنه صبح بیدار شیم و خوابمون رو تنظیم کنیم!

تا همین الانش، تلاش های زیادی کردیم تا خوابمون رو درست کنیم. مثلاً قانون گذاشتیم که تخت فقط برای خواب باشه و گوشی رو با خودمون نبریم اتاق خواب. خوبیش اینه که به تخت که می‌رسیم، می‌خوابیم. بدیش اینه که تا دیر وقت تو هال میشینیم فیلم میبینیم. معتقدیم نصف مسیر رو رفتیم، و همین که رو تخت زود خوابمون ببره خیلی خوبه! حالا نصف دیگه ی مسیر اینه که زود بریم تو تخت!

چالش بعدیمون، این بود که جای هر چیزی رو مشخص کنیم! شاید باورتون نشه ولی دو ماه کامل طول کشید. تا یک و نیم ماه، زودپز برقی و هواپز و چای‌ساز رو وسط هال گذاشته بودیم و استفاده میکردیم. تا اینکه تو آشپزخونه براشون جا باز کردیم! همین ۱۰ روز پیش که مهمون داشتیم، تونستیم اتاقمون رو مرتب کنیم. همه چیز رو اون میز توالت(؟ اسمش رو نمیدونم دقیق) بود و مشخص نکرده بودیم که هر چیزی رو تو کدوم کشو بذاریم:/

یه چالش بزرگی که باهاش مواجه بودیم این بود که از وقتی من تصمیم گرفته بودم درس بخونم، تقریبا فلج شده بودم! هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. حتی درس خوندن! شدت استرس و فکر اینکه من نمیتونم به رتبه ای که می‌خوام برسم، به شدت اذیتم میکرد. یار تصمیم گرفت وارد عمل بشه. اکثر کارای خونه رو بر عهده گرفت و برا من برنامه نوشت درس بخونم. ولی، اینم کمک نکرد. برعکس باعث شد، که یار دچار فرسودگی بشه و من حس میکردم که دارم کنترل میشم. بله درست خوندید. یار پیگیر برنامه هام بود و من فکر میکردم که داره برام «باید و نباید» تعیین می‌کنه و کنترل زندگیمون دست اونه! یه روز، خسته از این وضع، هر دومون نشستیم حرف دلمون رو گفتیم. اون گفت که واقعا خسته است از اینکه مسئولیت همه چیز رو برعهده بگیره و من گفتم، خسته ام از اینکه هیچ کاری نمیکنم. گفتم که بذار خودم راه خودم رو پیدا کنم.

و هنوز، بعد از ۲ ماه، دنبال اینم که چیکار باید بکنم. برای رزیدنتی بخونم؟ دفاعم رو که عقب انداختم، کی انجام بدم؟ اصلا علاقه ام چیه؟ 

درسته هنوز نمی‌دونم چیکار باید بکنم. ولی حداقل خوشحالم که کم کم داریم یاد میگیریم چطور غذا درست کردن، لباس شستن، ظرف شستن و ... رو به یه روتین تبدیل کنیم. و همین روتین ها، خیلی لذت بخشه.

مدیریت

واقعا مدیریت کادر، خیلی سخته!

 

آرایشگاه خوب تهران یا کرج میشناسید؟

سلام دوستان

ما یه عروسی دعوتیم، آرایشگاه که کارش خوب باشه و پول خون باباش رو هم نگیره تو تهران یا کرج میشناسید؟

You are more than enough

چند روزیه که فکرش درگیر اینه که یه کاری راه بندازه. تا دیگه کمتر فکر پول باشیم. میگه که میخواد یه زندگی خوب برام فراهم کنه، که فکر هیچ چیزی نباشم. چند روزه که هر موقع کنار همیم، فکرش درگیر کاره. می‌شناسمش و می‌دونم که چقدر تحت فشاره. امشب، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم. گفتم که احساس فاصله میکنم باهات ... انگار که به خودش اومده باشه، بغض اونم ترکید و گفت که احساس مسئولیت می‌کنه راجع به من و نمیخواد مشکلات رو با من درمیون بذاره. ولی تحت فشاره. خیلی تحت فشاره. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. گفتم که چقدر برای من کافیه. و حتی خیلی بیشتر از کافی. می‌گفت که احساس می‌کنه «مرد» نیست، اگر بیاد و مشکلاتش رو پیش خانواده‌اش بگه و اونا رو هم ناراحت کنه. میخواد تنهایی همه چیز رو حل بکنه. خیلی سعی کردم بهش بگم که این همه انتظار بیخود از خودش نداشته باشه. برای من، «وجودش» از همه چیز با ارزش تره. ازش خواهش کردم یه هفته بیخیال همه چیز بشه و به خودش برسه. خیلی نگرانشم. کاش بدونه که برای من، همینی که هست کافیه. لازم نیست تلاش بیشتری بکنه. همین که خودش باشه، برای من انگار بهترین زندگی رو ساخته. چون من عاشق خودش شدم، با همه ضعف ها و قوت هاش.

و این وسط، بیاین به این مملکت و صاحبش لعنت بفرستیم. این همه تلاش نکردیم، درس نخوندیم که بازم بریم دنبال یه کار دیگه. خب لعنتیا این انرژی رو، روی هر کار دیگه ای می‌گذاشتیم، الان بهترین بودیم تو اون کار:(

هعی:(

امروز کشیکم.

قرار بود قبل از رفتن به پادگان، بیاید و من را ببیند. زنگ زد که دارد می‌رسد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم، از بخش زنگ زدند و گفتند مریض جدید آمده. رفتم بخش که یک شرح حال اولیه ای بنویسم، تا سریع بروم و ببینمش. متأسفانه رزیدنت هم همان لحظه آمد و مریض را با هم دیدیم. نیم ساعتی طول کشید. یکهو به ساعت نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده. دست بردم در جیبم تا گوشی را دربیاورم و ببینم چرا زنگ نزده که آمده. بله! گوشی ام را جا گذاشته بودم. بدو بدو رفتم پاویون و دیدم حدود ۱۵ تا تماس بی پاسخ دارم. 

دلم گرفت. از اینکه حتی قبل از رفتنش هم نتوانستم خوب ببینمش. ۵ دقیقه دیدمش و مجبور شد برود.

دیشب داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم. دو تا دختردایی اش را مثال میزد. یکی درس خواند و پزشک شد و بعد از چند سال کار کردن و درس و تخصص، تازه با شوهرش توانسته بیاید و در شهر بزرگ مطب بزند و بچه دار هم نشده. آن یکی دختر خاله اش هم، تا همان دیپلم درس خوانده و با یک بازاری ازدواج کرده بود. الان در بهترین منطقه شهر خانه دارند، برای پسرش یک بوتیک شیک باز کرده و پسرش زیر پایش لکسوس دارد. مادرشوهرم می‌گفت:« گاهی با خودم فکر میکنم کاش معیارم برای ازدواج پول بود و نه تحصیلات. خیلی ناراحت می‌شوم که پسر با استعدادم، قید تخصص خواندن را زده و دنبال یک کاری است که کمی پول داشته باشد.» می‌گفت برایش خیلی سنگین است که نتوانسته آینده پسرش را آنطور که باید تامین کند. من اما، سعی کردم به او بگویم که او هر آنچه در توان داشته و هرآنچه که آن موقع فکر می‌کرده درست است، برای پسرش و زندگی اش انجام داده و نباید انقدر خود را سرزنش کند. بعد از اینکه سعی کردم کمی دلداری اش بدهم، به ۲۰-۳۰ سال بعد خودم فکر کردم. نکند ۳۰ سال بعد، من هم بنشینم و با خودم بگویم که کاش این راه را نمی‌رفتم تا بچه هایم زندگی بهتری داشتند؟

درست است که مجموع شرایط را باید درنظر گرفت و فقط بحث مالی مهم نیست. اما، این همه سگ دو میزنم، از مریض و پرستار و اتند حرف میشنوم و گاها خودم هم عصبی میشوم و بد حرف میزنم، و از همه مهمتر نمیتوانم خوب با یارم وقت بگذرانم. آیا ارزشش را دارد؟ اگر این انرژی را روی کار دیگری میگذاشتم، خیلی بیشتر نتیجه میداد. 

حقیقتش را بخواهید، از اینکه ارزش کارم خیلی پایین است، ناراحتم. از اینکه سطح اقتصادیمان هر روز پایین و پایین تر می رود، ناراحتم. از اینکه یارم تحت فشار است، ناراحتم. از اینکه ده میلیون تومان برایمان پول بسیار زیادی است ولی در عمل این پول هیچ ارزشی ندارد، ناراحتم. 

ناشکری نمیکنم. خدا را شکر. ولی گاها با خودم فکر میکنم واقعا ارزشش را دارد؟

قشنگ ترین چالش Wednesday

چند روزیه که آنفولانزا گرفتم و حالم خوب نیست. از رزیدنت اجازه گرفته بودم راند رو نرم، چون واقعا نمیتونستم. ۵ دقیقه ای بود که تو پاویون دراز کشیده بودم که از بخش خون لعنتی زنگ زدن. گفتند اتند دنبال اینترنش میگرده. رزیدنت ها رفته بودن برای رای گیری چیف رزیدنتی و من و اتند بودیم. بد عنق نشسته بودم داشتم مشاوره هام رو می‌نوشتم که یه دختر بچه گوگولی که به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخته بود، اومد کنار اتند و گفت :« آقای دکتر دفعه بعد که میام برای شیمی درمانی، برات یه کادوی بزرگ میارم» . اخم های من و اتند باز شد و لبخند زدیم. تشکر کرد ازش. تو همین حوالی، نرس اومد. فیلم رقص چالش Wednesday  این دختر حدود ده ساله رو تو بیمارستان گرفته بود. انصافا عاااالی می‌رقصید. اتند پیر بد عنق با دیدن این، بهم گفت بیا بریم تشویقش کنیم. رفتیم و دست زدیم براش.

پ.ن: از بی مهری دوستانم یکم دلخورم. هر حرف من عین تیریه که میره تو قلبشون. در حالی که به من همه چی می گن و من چیزی نمیگم ... و واقعا به نظرم دیگه ارزش نداره بحث کنم باهاشون.

پ.ن ۲ : یار پادگانه. خیلی نمیتونه حرف بزنه. و من ناراحتم و دلتنگ و دلخور!

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)