- يكشنبه ۴ شهریور ۰۳
- ۱۸:۳۴
- ۱ نظر
از دومین ماهی که اومدیم سر خونه زندگی خودمون، سلام!
تجربه ام از این دو ماه رو مینویسم ...
اولین چالشمون، همون روز اول خودش رو نشون داد. مشکل بزرگ «خواب». شب، خسته از چیدمان وسایل و کارهای بیشمار خونه که نمیدونستم کدوم رو باید اول انجام بدیم، بیهوش شدم. صبح بیدار شدم و دیدم یار چشماش رو به زور باز میکنه و میگه که شب خوابش نمیبرده و نشسته تا صبح فیلم دیده:/ بهش گفتم مرد مومن، وقتی خوابت نمی بره باید یه کاری بکنی که خسته ات بکنه. نه یه کاری که جذاب باشه و بیشتر خوابت نبره.
متاسفانه این توصیه ام اصلا کارگر نبود و از فرداش، دو تایی با هم تا صبح فیلم میدیدیم و نمیخوابیدیم:/
نمیدونم شانس آوردیم که برای خودمون کار میکنیم و ساعت کاری رو خودمون مشخص میکنیم، یا بد شانسی بوده که بیمارستانی چیزی نبود تا ما رو مجبور کنه صبح بیدار شیم و خوابمون رو تنظیم کنیم!
تا همین الانش، تلاش های زیادی کردیم تا خوابمون رو درست کنیم. مثلاً قانون گذاشتیم که تخت فقط برای خواب باشه و گوشی رو با خودمون نبریم اتاق خواب. خوبیش اینه که به تخت که میرسیم، میخوابیم. بدیش اینه که تا دیر وقت تو هال میشینیم فیلم میبینیم. معتقدیم نصف مسیر رو رفتیم، و همین که رو تخت زود خوابمون ببره خیلی خوبه! حالا نصف دیگه ی مسیر اینه که زود بریم تو تخت!
چالش بعدیمون، این بود که جای هر چیزی رو مشخص کنیم! شاید باورتون نشه ولی دو ماه کامل طول کشید. تا یک و نیم ماه، زودپز برقی و هواپز و چایساز رو وسط هال گذاشته بودیم و استفاده میکردیم. تا اینکه تو آشپزخونه براشون جا باز کردیم! همین ۱۰ روز پیش که مهمون داشتیم، تونستیم اتاقمون رو مرتب کنیم. همه چیز رو اون میز توالت(؟ اسمش رو نمیدونم دقیق) بود و مشخص نکرده بودیم که هر چیزی رو تو کدوم کشو بذاریم:/
یه چالش بزرگی که باهاش مواجه بودیم این بود که از وقتی من تصمیم گرفته بودم درس بخونم، تقریبا فلج شده بودم! هیچ کاری نمیتونستم بکنم. حتی درس خوندن! شدت استرس و فکر اینکه من نمیتونم به رتبه ای که میخوام برسم، به شدت اذیتم میکرد. یار تصمیم گرفت وارد عمل بشه. اکثر کارای خونه رو بر عهده گرفت و برا من برنامه نوشت درس بخونم. ولی، اینم کمک نکرد. برعکس باعث شد، که یار دچار فرسودگی بشه و من حس میکردم که دارم کنترل میشم. بله درست خوندید. یار پیگیر برنامه هام بود و من فکر میکردم که داره برام «باید و نباید» تعیین میکنه و کنترل زندگیمون دست اونه! یه روز، خسته از این وضع، هر دومون نشستیم حرف دلمون رو گفتیم. اون گفت که واقعا خسته است از اینکه مسئولیت همه چیز رو برعهده بگیره و من گفتم، خسته ام از اینکه هیچ کاری نمیکنم. گفتم که بذار خودم راه خودم رو پیدا کنم.
و هنوز، بعد از ۲ ماه، دنبال اینم که چیکار باید بکنم. برای رزیدنتی بخونم؟ دفاعم رو که عقب انداختم، کی انجام بدم؟ اصلا علاقه ام چیه؟
درسته هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم. ولی حداقل خوشحالم که کم کم داریم یاد میگیریم چطور غذا درست کردن، لباس شستن، ظرف شستن و ... رو به یه روتین تبدیل کنیم. و همین روتین ها، خیلی لذت بخشه.