یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.

یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی هم خنده دار تهدید میکرد:) طوری که خود بابابزرگمم خندش می گرفت.


چند روز پیش رفته بودیم خونه بابابزرگ. حال و روزش اصلا خوب نیست. یکی دو ماه قبل آمبولی ریه داده بود و وضعش بدتر هم بود. تو بیمارستان هم همش غر می زد:)‌ 

هر موقع می ریم اونجا، اسم مامان بزرگ که میاد دیگه نمیتونیم خودمونو کنترل کنیم. نبودنش خیلی اذیت میکنه. خونه شون دیگه اصلا مثل سابق نیست. خونه بی روح شده. 

دلمون براش خیلی تنگه:(