خیلی وقته که یکی از چالش های بزرگم خوب کردن حال خودمه ...

مثلا دو ساعت میشینم چاووشی و گوگوش و مهدی یراحی و فریدون فروغی گوش میدم، با متن ترانه هاشون همذات پنداری می کنم، تو خودم فرو می رم و یهو پلی لیستم به یه آهنگ قری میرسه و پا میشم میرقصم:)))))

بعدش میرم یه میوه میخورم و برمیگردم سر کار و زندگیم ... این فعلا جدید ترین راهیه که برای خوب کردن شاید موقتی حالم پیدا کردم.

تو دانشگاه سعی میکنم بخندم و بقیه رو بخندونم ... خیلی پیش میاد بقیه ازم می پرسن که تو استرس هم می کشی؟ تو غمم داری اصلا؟ خیلیا بهم می گن چه خجسته ای! چه بی خیالی ... انگار حرف نزنی و بقیه رو ناراحت نکنی ، نشون دهنده ی بی دغدغه بودنته!

یکی از بچه های خوش اخلاق و درسخون و باسواد کلاسمون که از اون خودشیرین ها نیست و باید باهاش چند ساعت هم کلام بشی تا بفهمی چه آدم عمیقیه، سر و گردن رو افتاد. خیلی تعجب کردم تا اینکه فهمیدم شب امتحان سر و گردن پدرش عمل داشته (به خاطر سرطان) و دلیل افتادنش هم همین بوده و به هیچ کس نگفته بوده مشکلشو (حتی به استادم نگفته بوده چون با 9 افتاده و اگه به استاد می گفت قطعا یه نمره میداد بهش و پاس می شد). اما پیش بچه ها متهم میشه به بی غمی:) چون اشکاشو پیش بقیه نمی ریزه.


پ.ن : قلمم خشک شده و خیلی وقته نوشتنم نمیاد:) (نه اینکه قلم خوبی داشته باشما ولی قبلا نوشتن حس بهتری داشت برام و آروم ترم می کرد اما الان اینطوری نیس )