ولی مرد خونه بودنم خیلی سخته ها:))

داشتم از دانشگاه می اومدم که خواهرم زنگ زد گفت یه مدار الکتریکی ساده باید درست کنم و نمره بگیرم. گفتم چی لازمته؟ گفت تو چقدر خنگی! یه مدار ساده دیگه. یعنی چی که چی لازمه! بلد نیستی یه سرچ کن ببین چی لازمه. 

سرچ کردم دیدم باید سیم و کلید و لامپ و باتری و جا باتری و جا لامپی بخرم! 

رفتم لوازم الکتریکی فروشی ها. از هر کی پرسیدم گفتن ما نداریم. یکیشون گفت اینجاها هیچ چی پیدا نمیکنی. ما قطعات الکتریکی مثل LED و اینا داریم. لامپ کوچیک نداریم. آدرس یه پاساژ تو بافت های قدیمی شهر رو دادند. به هر بدبختی بود پیداش کردم:). وقتی وارد در پاساژ شدم از ذوق کلی عکس ازش گرفتم:))). غافل از اینکه بدبختی تازه داره شروع میشه

سه طبقه داشت پاساژه. دونه دونه مغازه هاشو گشتم و هر کدوم منو به مغازه ی دیگه ای ارجاع میدادن. یکیشون گفت اینجا به جایی نمیرسی. اینجا پاساژ جدیده(سال تاسیسش ۷۷ بودا!) از اینجا برو بیرون و پاساژ قدیم رو بگرد. در همین حال که داشتم دنبال درب خروج میگشتم، شانسی رفتم تو یه مغازه تا آدرس پاساژ قدیم رو بپرسم. مشکلمو گفتم و گفت برو مغازه روبرویی، عباس آقا داره. رفتم پیش عباس آقا. یه پیرمرد مهربون بود. وسایل مورد نیاز رو گفتم و بهم داد.

اما قسمت سختی پدر خانواده بودن، فکر میکنید این در به در دنبال وسیله گشتنه؟ خیر! قسمت سختش اونجاس که میدونستم یه لامپ مورد نیازه . یا میدونستم یه متر سیم کافیه ولی از ترس اینکه برم خونه و خواهرم بگه کمه و فلان، ۴ تا باتری خریدم، دو متر سیم، چهار تا جا لامپی و ... ! . از ترس اینکه بگه من خواهر (پدر) بدی ام!

یاد خودم افتادم. یاد بچگی هام که سر چیزای کوچیک چقدرر غر میزدم! . یادمه منم مدار درست میکردم، بابام رفت وسیله هاشو خرید و با کلی ذوق برام درست کرد و گفتم نه من اینو نمیخوام! بد درست کردی. بنده خدا رفت مغازه دوستش و یه مدار با چند تا لامپ و کلید برام درست کردن (لحیم کاری و اینام شده بود). کلی سیم و لامپ و باتری و اینام خریده بود که تمرین کنم تو خونه. بماند که مدار من تو مدرسه برگزیده شد( اونجا دیگه خودم درست کردم:دی) و رفتم منطقه و تو مسابقات آزمایشگاهی اول شدم و از اونجا هم رفتم استان و سوم شدم. تا حدی زحماتش جبران شد، ولی الان کم‌کم دارم استرسی که بابام اون موقع کشیده بود رو درک میکنم. سر اینکه بهترینا رو برام فراهم کنه. سر اینکه نکنه چیزی بخوام و نتونه برام بگیره. البته طوری نبوده که هر چی بخوام بهم بدن و لوس بار بیاما، بحث من یه چیز دیگه است.


مامان بودنم سخته. من معمولا گوشی دیر جواب میدم! و مامانم هربار کلی نگران میشه و گاهی هم بعدش کلی دعوام میکنه. امروز زنگ زدم خونه و خواهرم دیر جواب داد. اولش نگران شدم ولی بعدش که جواب داد میخواستم فحش بارونش کنم منتها دیگه خودمو کنترل کردم:دی


پ.ن : دو روز مامانم اینا نیستنا، سنگینی بار زندگی با یه بچه! (خواهرم) رو کاملا رو دوشم حس میکنم. رسما مرد خونه شدم:/ . هر بار که از دانشگاه میام زنگ میزنه کلی وسایل سفارش میده:/. بعدشم میگه تو بخر، پولشو از بابا میگیرم و بهت پس میدم. اما یادش میره و هزینه ها هم میفته روی کارت بدبخت من:/