۹ مطلب با موضوع «فیزیوپات» ثبت شده است

.

راهی امتحانم و یه خواب بدم دیدم ... خدا بخیر کنه

#فارما

.

۱۹ ساعت دیگر تا آخرین امتحان این ترم باقی مانده است...

و من، از استرس زیاد، نه میتوانم استراحت کنم و نه درس بخوانم ...

سرندیپیتی :)

پ.ن ۱ :وقتی به حاشیه بیشتر از اصل توجه می کنی:)

پ.ن ۲: خوبه خر نشدم دارو بخونم ... برای پزشکی خر شدم:)

قلب هم تموم شد ان شا الله

بچه ها ... پاس میشم قلبو ... 

چگونه شد که اینگونه شد؟

من حتی شب کنکور گریه نکردم و راحت خوابیدم. نه تنها گریه نکردم، بلکه خیلی هم همه چیز برام قابل هضم و راحت بود. اما شب امتحان علوم پایه از شدت استرس تا دیروقت بیدار بودم و تا ۴ صبح هم داشتم گریه میکردم. و اما امشب، شب امتحان قلب، از ساعت یک و نیم که خواستم بخوابم، تا ده دقیقه پیش داشتم زیر پتو ریزریز گریه می کردم. با یادآوری همه چیز اشک میریختم. از مامان بزرگم بگیر تا خاطرات بچگیم. از فکر این که جلسات باقی مونده رو صبح نتونم تموم کنم یا نتونم بخوابم و فردا سرجلسه گیج بزنم، دارم دیوونه میشم. نه میتونم بخوابم و نه درس بخونم. یکم دراز میکشم، چشمام پر از اشک میشه. فشارم رو گرفتم، ۱۲ رو ۸ بود. تا چهار پنج ماه پیش فشار نرمالم ۱۰-11 رو هفت بود. از وقتی امتحانات ترم ۵ شروع شد و استرس اینکه نکنه درسی رو بیفتم و از علوم پایه عقب بمونم، داشت دیوانم می کرد. البته الان که فکر میکنم، از بهمن ۹۷ استرس زیادی رومتحمل شدم. دیگه اینم تعریف کنم که چه شد از بهمن ۹۷ دارم استرس میکشم، طولانی میشه. یادمه شب امتحان انگل بهم سرم وصل کردند. ( این متن غیرمنسجم که توالی زمانی در آن رعایت نشده به اندازه کافی گویای ذهن آشفته نویسنده است) 

خلاصه میخوام بگم، از یه جایی به بعد، دیگه بدنم تحمل استرس زیاد رو نداره. شبای امتحان، منی که استرس شب امتحان برام مسخره بود، از استرس گریه میکنم. که چشمام به کمک قلبم بیان. چون دیگه قلبم توان نداره تنهایی از پس این فشار بربیاد.

پ.ن:هدف از این پست، ناله کردن از شرایط سخت زندگی یا اینکه بگم من چقدر رشته سختی دارم و ... نبود." چگونه شد که نه اینگونه شد؟ " . نویسنده این پست را نوشت تا به این سوال پاسخی داده و به ذهن آشفته خود کمی سامان دهد و خسته شود و بخوابد. لازم به یادآوری است، کجاست اون دختری که سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد؟:( 

پ.ن ۲ : این پست از بهمن ۹۷، گویای حالم از اون دوران هست. 

بعدا نوشت : داشتم پست های قبلی رو نگاه میکردم که به این پست رسیدم: 

باورم نمیشه یه زمانی درک و حفظ کردن چنین چیزایی برام سخت بوده:/ ببین تورو خدا😂😂😂 انگار اولین بار بوده اسم  رنین و اینکه از کجا ترشح میشه رو میشنیدم:/ چقدر خنده دار و مسخرس الان برام این پست های دو سال پیش. چقدر ضایع بودم:/

کی آدم میشم پس؟

وی امتحان قلب دارد و نمیداند چه خاکی باید بر سرش بریزد :))))

از ۱۹ جلسه، دو سه جلسه رو شرکت داشتم. و الان هیچ ایده ای به عنوان مثال درباره تنگی دریچه میترال یا اندوکاردیت عفونی یا موارد دیگه ندارم:)

shame on me :)

درد ...

امروز برای اولین بار اتیکتی که نشون دهنده ی فیزیوپات بودنم بود رو به جیب روپوشم انداختم و رفتم بیمارستان برای شرح حال گرفتن؛ نمیگم خیلی حس عجیبی بود، ولی برام حس خوبی بود! دو بار قبل که برای شرح حال گرفتن رفته بودم، اتیکت نداشتم و حس میکردم یه موجود اضافه هستم. اما اینبار دیگه احساس میکردم واقعا دانشجوی پزشکی ام!

اول رفتم بخش گوارش و یه ساعتی رو یه مریض بودم. علائم و بیماری برام آشنا بود. چون دفعه قبل هم یه بیمار پانکراتیت حاد دیده بودم. اما این بیمار سیر بیماریش و بلاهایی که سرش اومده بود فرق داشت. به خانوم ۴۱ ساله بود که بزرگترین نگرانیش، بی مادر شدن دو تا بچش بود. وقتی ازم پرسید خانم دکتر نکنه بمیرم و بچه هام همینجوری بمونن؟ در حالی که تو دلم پر از غم شد، لبخند زدم و گفتم قوی باشه و درست میشه.

بعد رفتم بخش ریه. از دو تا مریض شرح حال گرفتم که خیلی اطلاعات خوبی ندادند. از پرونده و داروها عکس گرفتم تا بعدا ببینم حداقل بیماری چی بوده. 

خسته شده بودم. اولین جایی که چشمم بهش افتاد، بخش کلیه بود! سرگردون از در اتاق ها نگاه میکردم تا ببینم چه کسی میتونه کیس مناسبی برای شرح حال باشه. یه آقای مهربونی رو دیدم که با بچه ها خیلی خوب رفتار می کرد. عین بچه ها که مربی مهد دلسوزی رو میبینن و میرن سراغش تا از سردرگمی نجاتشون بده، دل رو زدم به دریا و دنبالش راه افتادم به یه اتاق که یه پسر ۱۶ ساله اونجا بود. اجازه گرفتم و وارد اتاق شدم. گفتم میخوام شرح حال بگیرم. یکم کمکم کرد و گفت تخت ۲۷ مریض تازه ست، خوب همکاری میکنند. برو اونجا. پسره که یکم تخس بود، گفت منو ول کن! برو همونجا. که آقاهه (بعدا فهمیدم اکسترن بخش بوده) به پسره گفت هر چی خانم دکتر می پرسه جواب بده! جواب ندی در اتاقتو قفل میکنم:) منم سوالامو پرسیدم و رفتم سراغ تخت ۲۷!

موقع شرح حال فهمیدم بیماری کلیوی یه بیماری ارثیه تو خانواده شون. پسر بزرگ خانواده که پدر بیمارش رو آورده بود میگفت من دفع پروتئین دارم ولی چون پول ندارم، نرفتم سراغ درمانش. اینو که گفت بغضمو قورت دادم و مدارکی که با خودشون آورده بودن(آزمایش ها و ...) رو نگاه کردم و عکس گرفتم. آروم تر که شدم بقیه سوالا رو پرسیدم! و معاینه رفلکس گگ رو هم اون آقاهه که دنبالش عین جوجه راه افتاده بودم بهم یاد داد. یه طرف رو من معاینه کردم و طرف دیگه رو اوشون. و اولین معاینه زندگیم هم انجام شد! و نگم که هم ذوق کردم و هم ترسیدم. نکنه اشتباه انجام داده باشم؟ و ‌... . گذشتم و تخت ۳۲ رو بهم معرفی کردن.

اون آقای مربی مهد کودک خوی اومد از همراه بیمار خواست باهام همکاری کنه. کلی سوال پرسیدم و آخرشم با دخترک ۱۲ ساله ای که قرار بود تا آخر عمرش دیالیز بشه، خداحافظی کردم. 

پ.ن۱: شاید به همین زودیا منم عادت کنم به این درد ها و بدبختی ها! دیگه وقتی مادری میگه نگران یتیم شدن بچه هاشه، بغض نکنم. وقتی مردی میگه پول ندارم، تمام تنم نلرزه! و با دیدن غم چشمای دخترک ۱۲ ساله ای که میدونه قراره تا آخر عمرش تو بیمارستانا باشه و اگه حتی شانس بیاره کلیه پیوند بشه بهش، بازم از این قرص های لعنتی خلاص نمیشه، از خودم شرمنده نشم!

پ.ن۲: این پست کاملا نشانه ندید بدید بازی نویسنده است. وی تا به حال بیماری را معاینه نکرده بود، و حتی در هیچ بخشی جدی گرفته نشده بود! برای همین ذوق دارد. نمی دانید چه حسی دارد وقتی کسی سرت داد نمیزند یا به تو بی محلی نمی کند. و نه تنها این کار را نمی کند، دستکش و آبسلانگ می آورد و برایت معاینه ای را توضیح می دهد. درست است میدانی با سوال پرسیدن خسته اش کرده ای و با یک خداحافظی خوشحالش میکنی، اما به عنوان کسی که دو اکسترن ضایعش کرده اند و بهش گفته اند برو کنار بذار پرونده رو نگاه کنم، امروز با جدی گرفته شدن خوشحال شده است.

سمیولوژی ریه

+وقتی طرف اومد اومد تو مطب نشست و لم داد، لزوما نشونه بی ادبی نیست! شاید طرف برونشیت مزمن داره! 

+ وقتی هم طرف اومد و به صورت خم شده به جلو نشست، و لاغرم شده بود بنده خدا، یعنی آمفیزم یا copd داره! و برای افزایش بازدم مجبوره یه همچین پوزیشنی بگیره! 

فیزیوپاتی و این صوبتا

عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)

بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^

مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم ... خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 

کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع میشه. همه چی خیلی سریع داره پیش میره.

 

پ.ن : الان تو راه کلاس زبانم. جلسه اول رو نرفتم و هنوز کتابامم نگرفتم:) برم ببینم رام میدن یا نه:)

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)