۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

درد ...

امروز برای اولین بار اتیکتی که نشون دهنده ی فیزیوپات بودنم بود رو به جیب روپوشم انداختم و رفتم بیمارستان برای شرح حال گرفتن؛ نمیگم خیلی حس عجیبی بود، ولی برام حس خوبی بود! دو بار قبل که برای شرح حال گرفتن رفته بودم، اتیکت نداشتم و حس میکردم یه موجود اضافه هستم. اما اینبار دیگه احساس میکردم واقعا دانشجوی پزشکی ام!

اول رفتم بخش گوارش و یه ساعتی رو یه مریض بودم. علائم و بیماری برام آشنا بود. چون دفعه قبل هم یه بیمار پانکراتیت حاد دیده بودم. اما این بیمار سیر بیماریش و بلاهایی که سرش اومده بود فرق داشت. به خانوم ۴۱ ساله بود که بزرگترین نگرانیش، بی مادر شدن دو تا بچش بود. وقتی ازم پرسید خانم دکتر نکنه بمیرم و بچه هام همینجوری بمونن؟ در حالی که تو دلم پر از غم شد، لبخند زدم و گفتم قوی باشه و درست میشه.

بعد رفتم بخش ریه. از دو تا مریض شرح حال گرفتم که خیلی اطلاعات خوبی ندادند. از پرونده و داروها عکس گرفتم تا بعدا ببینم حداقل بیماری چی بوده. 

خسته شده بودم. اولین جایی که چشمم بهش افتاد، بخش کلیه بود! سرگردون از در اتاق ها نگاه میکردم تا ببینم چه کسی میتونه کیس مناسبی برای شرح حال باشه. یه آقای مهربونی رو دیدم که با بچه ها خیلی خوب رفتار می کرد. عین بچه ها که مربی مهد دلسوزی رو میبینن و میرن سراغش تا از سردرگمی نجاتشون بده، دل رو زدم به دریا و دنبالش راه افتادم به یه اتاق که یه پسر ۱۶ ساله اونجا بود. اجازه گرفتم و وارد اتاق شدم. گفتم میخوام شرح حال بگیرم. یکم کمکم کرد و گفت تخت ۲۷ مریض تازه ست، خوب همکاری میکنند. برو اونجا. پسره که یکم تخس بود، گفت منو ول کن! برو همونجا. که آقاهه (بعدا فهمیدم اکسترن بخش بوده) به پسره گفت هر چی خانم دکتر می پرسه جواب بده! جواب ندی در اتاقتو قفل میکنم:) منم سوالامو پرسیدم و رفتم سراغ تخت ۲۷!

موقع شرح حال فهمیدم بیماری کلیوی یه بیماری ارثیه تو خانواده شون. پسر بزرگ خانواده که پدر بیمارش رو آورده بود میگفت من دفع پروتئین دارم ولی چون پول ندارم، نرفتم سراغ درمانش. اینو که گفت بغضمو قورت دادم و مدارکی که با خودشون آورده بودن(آزمایش ها و ...) رو نگاه کردم و عکس گرفتم. آروم تر که شدم بقیه سوالا رو پرسیدم! و معاینه رفلکس گگ رو هم اون آقاهه که دنبالش عین جوجه راه افتاده بودم بهم یاد داد. یه طرف رو من معاینه کردم و طرف دیگه رو اوشون. و اولین معاینه زندگیم هم انجام شد! و نگم که هم ذوق کردم و هم ترسیدم. نکنه اشتباه انجام داده باشم؟ و ‌... . گذشتم و تخت ۳۲ رو بهم معرفی کردن.

اون آقای مربی مهد کودک خوی اومد از همراه بیمار خواست باهام همکاری کنه. کلی سوال پرسیدم و آخرشم با دخترک ۱۲ ساله ای که قرار بود تا آخر عمرش دیالیز بشه، خداحافظی کردم. 

پ.ن۱: شاید به همین زودیا منم عادت کنم به این درد ها و بدبختی ها! دیگه وقتی مادری میگه نگران یتیم شدن بچه هاشه، بغض نکنم. وقتی مردی میگه پول ندارم، تمام تنم نلرزه! و با دیدن غم چشمای دخترک ۱۲ ساله ای که میدونه قراره تا آخر عمرش تو بیمارستانا باشه و اگه حتی شانس بیاره کلیه پیوند بشه بهش، بازم از این قرص های لعنتی خلاص نمیشه، از خودم شرمنده نشم!

پ.ن۲: این پست کاملا نشانه ندید بدید بازی نویسنده است. وی تا به حال بیماری را معاینه نکرده بود، و حتی در هیچ بخشی جدی گرفته نشده بود! برای همین ذوق دارد. نمی دانید چه حسی دارد وقتی کسی سرت داد نمیزند یا به تو بی محلی نمی کند. و نه تنها این کار را نمی کند، دستکش و آبسلانگ می آورد و برایت معاینه ای را توضیح می دهد. درست است میدانی با سوال پرسیدن خسته اش کرده ای و با یک خداحافظی خوشحالش میکنی، اما به عنوان کسی که دو اکسترن ضایعش کرده اند و بهش گفته اند برو کنار بذار پرونده رو نگاه کنم، امروز با جدی گرفته شدن خوشحال شده است.

تغییر

خیلی وقته عدد ستاره های بالای صفحه کمتر از ۴۵ نشده. همینطوری داشتم اسکرول میگردم صفحه رو تا ببینم اگر نویسنده های محبوبم پست گذاشتن، یا عنوان جالبی دیدم، برم نگاه کنم. عنوانی توجهم رو جلب کرد که چند نفر درباره ش پست گذاشته بودند. نامه ای به گذشته که گویا یک چالشه. نامه ها رو نخوندم ولی یاد نامه ای افتادم که خودم سه سال پیش برای خودم نوشته بودم تا سال بعد همون موقع به دستم برسه. هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه رو که نوتیفیکیشن ایمیل برام اومد و بازش کردم. انقدر محتوای نامه و دغدغه هاش برام متفاوت بود که نتونستم تا آخر بخونمش! و آدمیزاد موجود عجیبیه!

سمیولوژی ریه

+وقتی طرف اومد اومد تو مطب نشست و لم داد، لزوما نشونه بی ادبی نیست! شاید طرف برونشیت مزمن داره! 

+ وقتی هم طرف اومد و به صورت خم شده به جلو نشست، و لاغرم شده بود بنده خدا، یعنی آمفیزم یا copd داره! و برای افزایش بازدم مجبوره یه همچین پوزیشنی بگیره! 

فیزیوپاتی و این صوبتا

عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)

بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^

مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم ... خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 

کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع میشه. همه چی خیلی سریع داره پیش میره.

 

پ.ن : الان تو راه کلاس زبانم. جلسه اول رو نرفتم و هنوز کتابامم نگرفتم:) برم ببینم رام میدن یا نه:)

Finally

شنبه شارژر جدیدم رسید ... بد نبود ولی خب مثل مال خودمم نبود! 

امروز بابام شارژر گم شدمم پیدا کرد:/

همیشه ی خدا وقتی بابا جایی رو مرتب میکنه، یه چیزی گم میشه! اون روزم مهمون داشتیم و من خونه نبودم، بابام مرتب کرده بود اتاقمو. و خب نتیجه ش گم شدن شارژر بود. 

به هر حال خوشحالم شارژرم پیدا شد ^__^ (حقیقتش تعلق خاطر عجیبی به وسایلم دارم! حتی بهترشم بهم میدادن، بازم همون شارژر خودم فقط میتونست خوشحالم کنه:/)

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)