۸ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

لعنت به سرطان ...

یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود ... اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد ...
میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست ... یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن ... خودِخودِ خودشونن ... نقش بازی نمیکنند ... اهل تجمل نیستند ... مهربونی شون نه برای شوآف که بخشی از وجودشونه. خودشونو به زور مهربون نشون نمیدن ... این آدما مهربونی رو تعریف میکنند.
حسین محب اهری از این آدما بود به نظرم. امیدوارم همونطور که با روح شاد زندگی کرد و به بقیه هم این شادی رو هدیه داد، بعد از آسمونی شدنش هم روحش پیش خدا آروم بگیره و همینطور شاد بمونه.
اگه حوصله داشتید، یه فاتحه هم براش بخونید.
پ.ن : درگیر امتحاناتم . برای همین کم پیدام. امتحانا خیلی فشرده است. معاون آموزشی دانشگاه (البته نمیدونم سمتش چیه. همونی که برنامه ریزی های آموزشی دست اونه:/) دو ترمه عوض شده و تمام تلاشش رو برای هرچه فشرده تر بودن امتحانا انجام میده. با عوض شدن برنامه هم موافقت نمیکنه و تنها حرفش اینه : طول ترم بخونید. 
حالا مهم نیس. هر چی که آدمو نکشه، قوی تر میکنه:))))

ولی از دانش آموزای حرفه ای خیلی چیزا میشه یاد گرفت ^_^

 با دانش آموز پشت کنکوریم که یک ساله پشت کنکور مونده صحبت میکنم و بحث رو به سمتی می برم که از روزایی که خوب میخونده و کارایی که میکرده حرف بزنه تا ایده بگیرم برای به کار بردن روش هایی برای افزایش ساعت مطالعه و انگیزه اش.

با اینکه چی گفت و چه برنامه هایی ریختیم کاری ندارم . داشت از خاطراتش تعریف میکرد. میگفت معمولا معلم هامون سخت نمیگرفتن و منم نمیخوندم. فقط اون درسایی ک علاقه داشتم رو میخوندم. اما یه جایی معلم هاش سخت گیرتر میشن و اینم خیلی پیشرفت میکنه. میگه تا قبل از اون نمراتش برای بیشتر درس ها ۱۳،۱۴،۱۵ بوده. با توجه به مادر سخت گیری که داره برام سوال شد که چرا خانواده اجبارش نمیکردن برای نمره خوب گرفتن! پرسیدم. گفت که کارنامه هامو قایم میکردم. شماره ای که مدرسه از اون شماره نمرات رو به گوشی والدین میفرستادن رو گذاشته تو بلاک لیست و هر کدوم از کارنامه هاش رو یه جایی که به عقل جن هم نمیرسیده قایم میکرده! نمی نویسم کجا، ک بد آموزی نداشته باشه یاد نگیرید! حتی این بشر رتبه کنکورشم قایم کرده از والدینش. فکر کن؟ اینترنت رو دست کاری کرده که نتونه آنلاین بشه موقع اعلام رتبه ها توسط سازمان سنجش و خیلی عادی و طبیعی و با غر غر رفته کافی نت. از کارنامه کنکور دوستش که رتبه خوبی داشته استفاده کرده و با فوتوشاپ یه کارنامه تر و تمیز درست کرده و اون کارنامه رو آورده خونه. و الان مادرش فکر میکنه گل پسرش با رتبه ۵۰۰۰ پشت کنکور مونده. درحالی که رتبه اش ۲۰۰هزار بوده:/

بعد شما فکر کن هربارم که قراره من با مادرش تلفنی صحبت کنم ، یادآوری میکنه که اون قضیه رتبه کنکور رو لو ندیدا:))))

اینا گوشه ی کوچیکی از کلک هایی هست که به پدر و مادرش زده:))) . 

بعد حالا جالب اینجاس که یه بار که داشتیم با هم صحبت میکردیم، میگفت سست شدم و نمیتونم درس بخونم. میگم چرا؟ میگه تمرکز ندارم. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه به دوستام که صبح تا شب تو گیم نت هستن و فقط تفریح میکنند. گفتم خب تو چرا نمیری تفریح کنی؟ خیلی سخته مامانت رو بپیچونی بری گیم نت؟ :))) (باور کنید نمیتونستم خودمو نگه دارم تیکه نندازم:/) . میگه نه کار سختی نیست ولی خب من دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم. تو دلم گفتم پس زر نزن ولی به خودش نگفتم:)))) . به خودش گفتم پس انتخاب تو اینه که بشینی و برای آینده ات تلاش بکنی. وگرنه علافی کردن و کارایی که بقیه وقتشون رو باهاش میگذرونن ، کار خیلی سختی نیست. به هدفت احترام بذار و تلاشت رو بکن و از این چرت و پرتا:/

کلا پسر خوبیه. دوسش دارم. حتی براش کتاب خریدم و براش فرستادم ^_^ (وضع مالیشون خوبه ها اما کتابو پیدا نمیکرد ، خودم براش فرستادم و دوست داشتم که عنوان کادو داشته باشه). 

خلاصه که بعد از اینکه کنکورش رو داد حتما شمارش رو نگه میدارم، اگه عملیات پنهون کاری چیزی داشتم ازش مشورت بگیرم:/ . انقدر که حرفه ایه.

همه چی از اون دو گیگ شروع شد:))))

ولی من هنوز تو کف بارداری دختر ۱۲ ساله با دو گیگ اینترنتم ...

به جای اینکه بیان و روی شیوه های تربیتی و ناآگاهی دختره بحث کنند، کل تلگرام و فضای مجازی رو زیر سوال میبرن. زیبا نیست؟ 

یکی از کاربرای توییتر، پیام سال ۲۰۱۵ ش رو کوت کرده بود که نوشته بوده:

‏حیرت انگیزه! مومن نسب ترسناک فضاسازی میکنه، میگه دختر 7ساله  از وقتی وایبر نصب کرد ظرف دو هفته چندتا مرد اومدن خونه اش! 

ترسناکه این آدم


مومن نسب همینیه که بحث دو گیگ و بارداری رو چند روز پیش مطرح کرده:)). من واقعا دیگه نمیدونم چی بگم:))) . همین آدما دارن برای ما تصمیم میگیرن:) این حیرت انگیز تره.

ناله نامه:/

ولی من انقدر بی جنبم که با اینکه بیشتر از یک ماهه که با دوستم قهرم، دلم براش تنگ میشه:( ... حقیقتش باورم نمیشه ... چی شد که اینطوری شد. باید اون موقع که گفتم بهش بیا گروه فیزیوپات با هم باشیم و سرد جواب داد میفهمیدم ... 

میدونید چیه؟ از ترم اول با هم درس خوندیم و کنار هم بودیم همیشه ... برام باورش سخته که یهو سر برداشتن جزوه هاش دیگه جواب تلفنم رو نداد! 

گوشیمو که نگاه میکنم ، عکسامون ، چت هامون ، پروفایل واتس اپش که هنوز عکس ۴ نفره مونه که اون روز با بچه ها رفتیم املت بزنیم ... همه شون این سوالو تو ذهنم پر رنگ میکنن که چطور شد که اینطوری شد ...

پ.ن۱ : بد تر از صد تا شکست عشقی ضربه خوردم:/ . اوایل که قهر بودیم ، همش حس میکردم چیزی کمه. اون یکی دوستم هم دیگه به حرف اومده بود و میگفت همش چشمت دنبال اینه کجا میره، کجا میاد و اصلا بودن منو نمیبینی! فقط نبودن اونو میبینی ... بهتر شدم ولی خب خیلی سخته برم بوفه و ببینم اونم هست و برم جایی که اون نیست:(

پ.ن ۲ : حقیقتش اولین باره که با یه دوست صمیمی قهر میکنم . من دوستای خیلی کمی دارم ولی اون دو سه تا دوست نزدیکم رو خیلی دوست دارم:( . طول میکشه تا عادت کنم یه غرببه است:(

ولی بازی ها و رویاهای بچگی خیلی خوبن:)))

شاید باورش براتون سخت باشه:/ . ولی از اینکه رفتم دکتر و تونستم نسخه ای که برام نوشته بود رو بخونم بسیار ذوق کردم:/

همیشه از بچگی آرزو داشتم بفهمم این عجیب غریبایی که تو دفترچه مینویسن معنی و مفهومش چیه. و الان میتونم بگم از ذوق فهمیدن این مسئله رو ابرام:/

اوج ذوق کردنم اونجا بود که داشتم میرفتم تزریق متوجه شدم یه دارویی اشتباه داده شده (آمپول فی الواقع) و به بابام گفتم و تزریق نکردیم بعد رفتیم عوضش کردیم:/. 

پ.ن : بچه بودم این دفترچه هایی که تموم شدن رو بابام بهم میداد و من از نسخه نوشتن توش ذوق میکردم. مهر بابامم برمیداشتم و مهر و امضا میکردم نسخه ای که نوشتم رو. بعد بابام مسئول داروخونه میشد و میرفتم ازش دارو میخریدم:دی

ولی به نظرم ارتباط تنگاتنگی بین مذهب و قضاوت دیگران وجود داره.

ولی من هنوزم قابلیت اینو دارم که برم وبلاگ روژین و زار بزنم ... میدونید، باورش هنوزم سخته که آدم به این مهربونی دیگه نیست ... 

به کامنتای پست آخرش سر میزنم و میفهمم که رزیدنت نورولوژی هم بوده با این حالش و دست از تلاش برنداشته ...

تو آخرین پستش یه نفر کامنت زیر رو گذاشته . بازم به فکر فرو میرم ... واقعا یه آدم همجنس گرای مهربون که بدی به مردم نکرده، جاش تو جهنمه؟ خدا واقعا انقدر بی رحمه؟:(((  (روژین همجنسگرا نبوده ولی استادش بوده گویا)

رژین که رفت خدا رحمتش کنه ولی در امریکا که اشخاص مومن بسیار هست طرفدار استاد همجنس بازش در امریکا بود نام خدا را نمی تونم بیارم برای اینکه همجنس بازی با شیطان هست کسی که تاییدش می کنه هم در جهنم هست نمی دانم چرا حس خوبی به این رژین بی دین کافر خودخواه ندارم دقیقا مانند ریحانه جباری فاسد خنگ خدا مادر دیوانه ان دختر میخواد تطهیر ش کنه قدیس بسازه حس ترسناک هست آبجی خانم برای رژین طلب مغفرت کن


یاد George Carlin میفتم که میگفت :

 Religion has convinced people that there's an invisible man ... living in the sky. Who watches everything you do every minute of every day. And the invisible man has a list of ten specific things he doesn't want you to do. And if you do any of these things, he will send you to a special place, of burning and fire and smoke and torture and anguish for you to live forever, and suffer, and suffer, and burn, and scream, until the end of time. But he loves you. He loves you. He loves you and he needs money.

Better never means better for everyone... It always means worse, for some

طبقه پایینمون یه نی نی به دنیا اومده ... یک هفته اس ... امشب تا ساعت یک و نیم بیدار بودم و داشتم The handmaid's tale می دیدیدم (فکر کردید به خاطر درس بیدار میمونم؟:/ سخت در اشتباهید) . حدود ساعت دو که از نزدیکای نقطه متناظر اتاق نی نی تو خونه خودمون داشتم رد میشدم، صدای گریه شو شنیدم ... همونجا وایستادم ، فقط گوش کردم ... انقده motivated شده بودم که حد نداشت اون وقت شبی:)))) . 

هر وقت حالم خوب نیس، میرم پیج نی نی هایی رو نگاه میکنم که فالو کردمشون و کلی ذوق میکنم و حالم خوب میشه:)))

با دیدن The handmaid's tale ، و شنیدن صدای گریه نی نی این ترس افتاده به جونم که نکنه نتونم نی نی داشته باشم😑 . البته سعی میکنم بهش فکر نکنم ... اما تصور جامعه بدون نی نی ( حالا خودم به کنار، نگران جامعه هم هستم) به شدت ترسناکه . و شب تا صبح خواب handmaid ها و wife ها و نی نی ها رو می دیدم. یادمم نمیاد تو خواب دقیقا خودم چه نقشی داشتم . ولی خواب وحشتناکی بود:((((

پ.ن 1 : برای بار هزارم بهم ثابت شده جنبه دیدن فیلم ندارم و حس میکنم دچار افسردگی پسا فیلمی شدم:))))))

پ.ن 2 : commander واترفورد داشت به آف فرد میگفت که سعی کردیم یه دنیای بهتر درست کنیم ... آف فرد گفت دنیای بهتر؟ که واترفورد، عنوان رو گفت 

در هم برهم

من روزای شلوغ رو دوست دارم ... روزایی که کلی کار داری و انقدر سرت شلوغه که باید برای ریزترین کارات هم اولویت بندی داشته باشی ... من این استرس رو دوست دارم و غلبه بر این استرس با به انجام رسوندن کارها بهم انرژی میده برای یه روز شلوغ بعدی ... شده برای خودم کار درست میکنم، استرس بکشم، و بعد به این استرس خاتمه بدم:)

امروز هم یکی از اون روزای شلوغه ... تو هیاهوی ذهنی ام که داشتم برای کلاس ژنتیک و امتحان های عملی این هفته، تحقیق میکروب عملی و آخرین پرسش کلاسی میکروب نظری برنامه می ریختم، برنامه راهبردی قلم چی یه دستم بود و با یه دست دیگه برنامه یک ماه دانش آموزم رو تو ذهنم مرور میکردم و براش برنامه هفتگی می نوشتم ‌‌‌‌... 

رفتم سالن که بهش زنگ بزنم‌ و یه سری توضیحات راجع به برنامه و مرور و جمع بندی دی ماه و اهمیت این ماه و کارایی که باید انجام بدیم ، براش بگم. همونطور که داشتم براش توضیح می دادم، دختر و پسری توجهمو جلب کردن ... راستش خیلی دوست دارم تو ذهنم برای بقیه یه داستان داشته باشم توی ذهنم ... به نظر می اومد اولین صحبت هاشونو دارن انجام میدن ... چون حرف که میزدن میخندیدن و زمینو نگاه می کردن. این لبخندای مثلا یواشکیشونو خیلی دوست داشتم ... سعی کردم ازشون دور بشم که صدام مزاحمشون نباشه و توضیحاتمو راجع به آزمون و برنامه ادامه دادم ...

صدای فائزه مدام توی گوشم می پیچید که میگه : تو خوبی ... اینو باور کن و سعی نکن که خودتو به خودت اثبات کنی ... 

متاسفانه فائزه راست میگه . من با انجام دادن کارای مختلف فقط میخوام انقدر شرم شلوغ باشه و به همه ی کارا برسم که هر لحظه به خودم اثبات کنم من میتونم ... و این وسط شاید از بعضی چیزا غفلت کنم ... از دیدن زیبایی های طبیعت و لذت بردن خودمو محروم کنم ...

لذت ... واژه ی عجیبیه برای من ... با دیدن سریال سرگذشت ندیمه معناش برام عجیب تر هم شده ... من( و امثال من) محصول جامعه ای هستیم که کسانی که از لذت ها و خواسته هاشون میگذرن ستایش شدن، قهرمان ها زندگیشونو وقف یه هدف میکنن و هیچ کار بیهوده ای انجام نمیدن .‌.. قهرمان ها زن و بچه شونو راحت ترک میکنند به خاطر یه هدف مقدس ... قهرمان ها لذت رو تو غریزه نمی بینند . هیچ وقت به ما نگفتند که قهرمان ها هم میتونن ساعت ها به طبیعت خیره بشن و لذت ببرن ازش؟ قهرمان ها از بوییدن گل سرمست میشن؟ برای شنیدن صدای شرشر آب وقت میذارن؟ قهرمان ها لذت خواب صبحگاهی رو تجربه میکنن؟ قهرمان ها اصلا آفتاب می گیرن تو ساحل؟

هیچ کدوم از اینا رو نگفتن و منم نمیدونم که واقعا قهرمانا این احساس لذت از چیزای کوچیک رو دارن یا نه. ما فقط یه تصویری از قهرمان ها داریم و بهمون گفتن که اگه میخوای مقبول باشی، باید اینطوری باشی ... و هر گونه سرپیچی از این فرمان های ذهنی ناخودآگاهمون ما رو دچار نارضایتی و استرس میکنه.


پ.ن۱ : نویسنده خوبی نیستم:)) اصلا نویسنده نیستم فقط دارم افکارم رو روی کاغذ پیاده میکنم. 

پ.ن ۲ : نمیدونم چرا لازم دیدم پ.ن۱ رو بنویسم. شاید چون فکر کردم یکی بیاد ، متن ضعیف رو ببینه، و با خودش بگه مگه زورت کردن بنویسی:)) . یا مثلا با خودش بگه، ننویسی میگن دستش چلاقه؟:))

ریزوریوس هستم:)

ریزوریوس به لاتین یعنی خندان ... اسم عضله ای در صورت هست که باعث خندیدن میشه؛عضله خندانی ... ریزوریوستون همیشه منقبض❤

اینجا سعی میکنم زندگی روزمره‌م رو ثبت کنم:)